دخمه معجون سازی



نمیتونم مقاومت بدنم نسبت به شادیو درک کنم 

از دیروز صبح سعی کردم با غمگین بودنم مقابله کنم و فکر کنم فقط انقراض دایناسور ها قلبمو بدرد نیاورده :| و نگرانش نبودم و واسش غصه نخوردم 

ولی من تسلیم نمیشم اینبار برنده من خواهم بود :)))


فئودور داستایوفسکی یه جمله معروف داره که میگه : میخواهم اقلا یک نفر باشد که من با اون از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم 
من یکی از حامیان سرسخت اینم که ادمیزاد باید تنها باشه و تنهایی رو یاد بگیره  و تا میتونه به خودش تکیه کنه ولی الان تو شرایطی ام که  از ادمی که راحت بتونم همه ی چیزهایی که تو مغزم آزارم میده رو بهش بگم و اون فقط گوش بده و بفهمه بشدت استقبال میکنم 
ولی خب نمیشه نیست و چقدر شرایط سخت تر میشه اینطوری :(

حالا فعلا این اهنگ و گوش بدیم تا ببینیم چی میشه : 

cancion triste




همه چیز دقیقا از همینجا شروع شد :

ایستگاه کینگز کراس سکوی نه و سه چهارم 

یه پسر لاغرِ عینکی با زخمی روی پیشونیش برای اولین بار سوار قطاری شد که زندگیش رو تغییر داد 

اولین باری که کتابهای هری پاتر رو خوندم ۱۳ سالم بود  قبلش فقط یچیزی از هری پاتر شنیده بودم و بشدت مشتاق بودم تا کتاب هاش رو بخونم یا فیلم هاش رو ببینم که دوستم تولد ۱۳ سالگیم دو جلد از هری پاتر و محفل ققنوس رو بهم هدیه داد 

[ البته هیچ وقت نفهمیدم چرا از وسط  :| چرا دو کتاب اول رو بهم نداد؟]

اینطوری بود که من دقیقا از وسط ماجرا وارد دنیای هری پاتر شدم 

فکر کنم عبارت زندگی کردن با این کتاب اینجا درست ترین تعریف برای رابطه ی من با این مجموعه داستان باشه 

من همزمان با هری هرمیون و رون تو سرسرای هاگوارتز غذا خوردم ، از کتابخونه هاگوارتز استفاده کردم و توی سالن عمومی گریفندور تکالیفم رو انجام دادم و برای مرگ اسنیپ و دامبلدور اشک ریختم و خط به خط این داستان رو نفس کشیدم 

هری پاتر شاید در ظاهر رمان نوجوان باشه که برای سرگرمی خونده میشه اما چیزهای زیادیو بهم یاد داد 

< بهم یاد داد برای اینکه ابر قهرمان دنیای خودت باشی نیاز به توانایی هایی فرا انسانی نداری و حتما لازم نیست کامل ِکامل  باشی بهم یاد داد دوستی ارزشمند ترین ودیعه ی این دنیاست که نصیبم شده و یاد داد که عشق قدرتمند ترین سلاح جهانه  با عشق به هرچیزی میشه پیروز شد >

گاهی وقت ها سعی میکردم جزییاتی از دنیای جادویی رو وارد دنیای خودم کنم ؛ چوبدستی بسازم چند تا کتاب با ظاهر جادویی درست کنم یا حتی نامه هاگوارتز رو برای خودم پست کنم  اما نمیشد خیلی چیزها این وسط درست نبودن و مصنوعی بودنشون فقط توی ذوقم میزد و کلافم میکرد اونوقت بود که از همه چنل های تلگرامی و پیج های اینستاگرامیه اینطوری لفت دادم و اجازه دادم این دنیا همینطور بکر و دست نخورده توی ذهنم  زندگی کنه  و سهم من ازش تنها خیال پردازی های قبل خواب باقی بمونه



فکر میکنم روزی که رولینگ دست به قلم برد تا این دنیارو خلق کنه هرگز فکرش رو نمیکرد که خیلی ها با این قصه ها زندگی کنن و نوجوونیشون رو رقم بزنن


پ ن : کاش زمان به عقب برمیگشت تا من برای اولین بار میتونستم این کتاب رو بخونم :(

پ ن ۲: مدت ها بود که میخواستم در ستایش هری پاتر پست بنویسم ولی احساس میکنم اصلا اون چیزی که میخوام نشده 







اینکه ادم از ترس زانوشو بغل بگیره و مچاله بشه تو دیوار و هی تلگرام و اینستاگرامو اسکرول کنه هیچ چیو حل نمیکنه اینکه شبا زار زار گریه کنه و بالشش همیشه خیس باشه هم شرایطو بهتر نمیکنه یجایی ادم از این همه ضعف و استیصال حالش بهم میخوره و میخواد یه کاری بکنه 

اونجاست که دست خودشو میگیره اشکای خودشو پاک میکنه و برای هزارمین بار همه چیزو از صفر شروع میکنه

 و اینبار به خاطر خودش با همه ترس ها و حسای منفیش میجنگه 

_یچیزی  توی خلقت ادمیزاد توجه منو به خودش جلب کرده 

اینکه اهمیت نداره چقدر شرایط اطرافش خاکستری تیره باشه 

نیرویی اونو وادار میکنه که ادامه بده و به جلو پیش بره  




کاش یکی میامد و  برای مامانم توضیح میداد که وقتی یک دختر نیمه کنکوری در خانه دارید که سمپادی هم هست و توقع رتبه و نمره ی خوب از اون دارید 

باید خانه را به یک مکان امن و ارام بخش تبدیل کنید نه اینکه هرروز شبیه میدان جنگ باشد و نامبرده هی زیر پتو مچاله شود و هق بزند 


نامه چهارم ۱۴ دی ماه
دوستِ جان
شرایط هنوز هم اندوهگین است فردا فیزیک دارم اما خب وقتی ادم اندوهگین باشد فیزیک خواندن کار وحشتناک تری نسبت به زمانی که ادم شاد است تلقی میشود در نتیجه دست به هر ریسمانی برده و سعی میکنم همه چیز را یادم برود
کتابی که از "پ" امانت گرفته بودم را خواندم ؛ میوه ی خارجی از جوجو مویز و بعد از خواندن دویست صفحه از کتاب بیش از پیش از جوجومویز متنفر شدم
راستش را بخواهی به نظرم میم مودب پور خودمان از این زن خیلی بهتر مینویسد و خدایی محسوب میشود برای خودش -_- هرچند میدانم این اظهار نظر خیلی ناجوانمردانه است

فکر کنم الان خاله اینها رسیده باشند تهران دلم برایشان تنگ میشود جدیدا متوجه شدم میم دوست خیلی خوبی خواهد بود خیلی خوب از انهاییست که کنارشان مجبور نیستی خودت را سانسور کنی و میتوانی ساعت ها کنار بشینی شادمهر گوش دهی و حس کنی که چقدر خوش گذراندی و اصلا هم برات مهم نباشد این آدمی که کنارش نشسته ای زمین تا آسمان باهم فرق دارید
و اصلا مهربانی های زیر پوستی اش عجیب به دل آدم مینشیند
چیز جالبی در میم توجه آدم را جلب میکند آن هم این است که اصلا مهم نیست با استهزا به علاقه مندیهایت نگاه میکند و حتی لجت را درمیاورد اما در نهایت فقط باعث میشود بخندی و با جیغ [ خب خجالت اور است اما من جدیدا جیغ میکشم-_- ] اسمش را صدا بزنی وبخندی و بخندد

اما همین چند دقیقه پیش که قبل سپردن تنم به آب داشتم گریه میکردم متوجه حقیقت دردناکی شدم من دوباره شبیه پارسال شدم شاید هم کمی بدتر و واقعا دلم میخواد خودم را خفه کنم که گذاشتم یک ادم بیشعور هرچیزی که رشته بودم را پنبه کند
من احمقم نه؟ اره احمقم

کاش میتوانستم ازت بخواهم زودتر سروکله ات توی زندگی ام پیدا شود اما میدانم الان وقتش نیست من باید خیلی چیزها یاد بگیرم تا وقتش برسد اولینش هم همین است اینکه یاد بگیرم هیچ کس قرار نیست تااخر عمر هی مرا از باتلاقی که درش دست و پا میزنم نجات دهد
اینکه خودم باید سوپرمن زندگی خودم باشم

به هرحال من امیدم را از دست نمیدهم این روزها تمام میشود و چند روز دیگر به حال خودم میخندم
هرچه که باشد انسان به امید زنده است

دوستدار تو
ستوده

بعدا نوشت : الان یادم اومد که میم بهم گفت تا یاد نگیری چطوری تنهایی خودتو نجات بدی پیشرفت نمیکنی
راست میگفت
من اینو شاید فهمیده باشم ولی یادش نگرفتم
وقشته یادش بگیرم :)

بعدا نوشت دو: از چیزهای زیادی باید برایت بنویسم

بعدا نوشت سه : به نظرت جالب نمیشود بعدا که همدیگر را شناختیم بدانیم این نامه نوشتن عادت مشترکمان بوده است؟
بعدا نوشت پنج : راستی از امروز تا اخر همین هفته میخواهم دست به اینترنت نزنم تا از این اعتیاد بیرون بیام 


همه ی ما در زندگی واقعی هم یک قالب ذهنی و یک چارچوب داریم که محیط اطرافمان را از این دریچه میبینیم 
این فضای فکری را پارادایم میگویند ( در اینجا میخواهم با کلمات فرنگی پز بدهم )
پارادایم مجموعه ای از قوانین و پیش فرض هاست که باید ها و نباید ها را برای ما تعیین میکند پارادایم ها مانند فیلتر هایی هستند که داده ها را تصفیه میکنند و افراد فقط آن دسته از داده هارا قبول میکنند و درست میپندارند که موافق پارادایم های آنها باشد
تمام مقاومت هایی که برابر فکرهای جدید ایجاد میشود و به خاطر وجود همین پارادایم هاست اگر جامعه ی یونان قدیم افکار سقراط را نپذیرفت و اورا محکوم به مرگ کرد اگر کلیسا نظریه ی گالیله را مبنی بر گردش زمین به دور خورشید نپذیرفت اگر صنعت سازی سوئیس تکنولوژی ساعت های الکترونیکی را نپذیدفت و از بازار جهانی حذف شد و خیلی اگر های دیگر همگی بدلیل مقاومتی است که یک پارادایم دربرابر ایده های جدید دارد در کشور ماهم نمونه هایی از مقاومت در برابر فکر های جدید بسیار دیده میشود مقاومت دربرابر ظهور دوش حمام ( که در استوری ماجرایش را میگذارم ) رادیو تلویزیون ویدئو و ماهواره و اینترنت همگی از این دسته اند 
اما هستند کسانی که دائم پارادایم های خودرا تغییر میدهند دانشمندان و پیشتازان علم و تکنولوژی از این دسته اند ما به این علت از عوض شدن های پارادایم ها احساس خطر میکنیم که اگر پارادایم ها عوض شوند 
گذشته ی موفق ما هیچ چیزی را برای رسیدن به موفقیت های آینده تضمین نمیکند و این همان علت اصلی ایستا ماندن و تغییر نکردن است
اکنون ما درجایی ایستاده ایم که نگران فلج شدن پاردایم هایمان هستیم و میخواهیم دائم خودرا با واقعیت های بیرون تطبیق بدهیم 
هندسه ۱ مبتکران
فرهاد ابولقاسمی


 


حرفی بزن.

"نفرت به عشق نزدیک تر است تا بی تفاوتی به آن."

باور کن. باورم کن.‌


"طوفان که باشی از خودت به کجا پناه توانی برد؟"

من از خودم پناه آورده ام به تو. 

پناه بر تو.

حرفی بزن.


و من از استیصال این همه کلمه، سرم را می‌چسبانم به سردیِ غم انگیزِ پنجره. 

رویِ بخارِ پنجره می نویسم "من را بغل بگیر و دور کن."


نویسنده :ناشناس 


دوست جان

امتحان هندسه را وحشتناک دادم اما بعداز امتحان دوتا کتاب خواندم جلسه پشتیبانی قلم چی فقط به این جمله گذشت که این ستوده ستوده واقعی نیست ( حقیقتا فقط یاد جمله ی این اسلام اسلام واقعی نیست افتادم ) امیلی را خیلی دوست دارم فضای کتابش تنش های دنیای بیرون را از من میگیرد و باعث میشود احساس کنم دوباره ۱۳ ساله ام دوباره خوشحالم و حتی خوشبخت .

امتحان عربی امروز هم بد نبود به نسبت آنکه احساس میکردم هیچی حالیم نمیشود فکر کنم ۱۸ به بالا شوم درکل اهمیت زیادی ندارد برای حسابان جبران میکنم 

بعدش رفتم دکتر اخر میدانی در دو انگشت زیر گوشم احساس سنگینی میکنم انگار که یک وزنه ده کیلویی به آن اویزان کرده باشند دکتر گفت چیزی نیست یک التهاب ساده است اما فکرهای منفی هی توی مغزم جولان میدهند خودشان را به دیواره مغزم میکوبند و مرا کلافه تر میکند

بعدش رفتم کلاس زبان آنجا حالم بهتر شد همه چیز انگار بهتر است اما این عادت احمق نشان دادن خودم در مدرسه و کلاس زبان از سرم نمی افتد  باید یک جوری ترکش کنم 

میخواهم حقیقیتی را به تو بگویم در این لحظه انقدر احساس ترس و وحشت و ناامنی تمام بدنم را فرا گرفته است که احساس میکنم توان انجام هر کاری از من صلب شده است اینها خیلی بد است خیلی.


ناراحت نمیشوی اگر بگویم از وقتی از ح جدا شده ام دنیا چقدر برایم خالی شده و چقدر دلم میخواد زار زار گریه کنم اما خودکرده را تدبیر نبوده و نیست میدانم فرداها یادم میرود ولی این احساس ناامنی و بی تعلقی بدجوری گریبان گیرم شده 

دوست جان ادم ها اصلا پناهگاه امنی برای من نیستند فعلا به واژه ها پناه اورده ام و هی از چرت و پرت های روزمره ام برای تو مینویسم

تو مراقب خودت باش و به جای من حالت خوب باشد 

دوستدار تو 

ستوده 

پی نوشت : یادم بنداز در نامه بعدی از امیلی برایت بگویم 


دقیقا دوروز دیگر  یک ماه از روز تولدم می گذرد و من ۲۸ روز است که ۱۷ سالگی را به پایان رسانده ام [ بله بیست و نه دی متولد شده ام ]

اما از کل این یک ماه  این ده روز اخیر یاد گرفته ام که زندگی کنم و با یک اکسپکتوپاترونوم همه ی دمتتور های لعنتی که مثل بختک روی زندگی ام افتاده بودند را فراری بدهم  و به جای اینکه هی در آینه نگاه کنم و غر بزنم که ستوده لپ هایت را لاغر کن ستوده چقدر لک افتاده روی صورتت ستوده فلان ستوده بیسار زل زده ام به چشم هایم و به برق چشم هایم خیره شدم 

میدانید من مطمئن بودم که خودم باید خودم را نجات بدهم و هیچ سوپر منی قرار نیست پیدایش شود و مرا از باتلاقی که درش گرفتارم نجات بدهد اما نمیشد نمیتوانستم اما از ده روزه پیش استین هایم را بالا زدم لباس رزمم را پوشیدم و برای پس گرفتن خودم دست به کار شدم 

 میدانم هنوز اول راهم و هنوز روزهای زیادی ممکن است بزنم زیر گریه و ناله سردهم که وای فلان و وای بیسار اما از یک چیزی مطمئنم اینکه اینبار هیج چیزی را نیمه کاره رها نخواهم کرد. 

 این شعر را هم جلوی چشمانم میگذارم تا یادم باشد همانقدر که اندوه در جانمان نشسته است همانقدر هم دلیلی برای شادی وجود داد : دنیا پر از رنج است با این حال درختان گیلاس شکوفه میدهد [ کوبایاشی ایسا ] 


پینوشت اول : نذر کرده ام اگر حالِ پدر بهتر شد بیست شاخه گل را به بیست ادم غمگین بدهم و برای ثانیه ای هم که شده حال کسی را بهتر کنم 

شما هم دعا کنید نه فقط برای من بلکه برای همه ی ادمهای زمین که حالشان علی الخصوص حال دلشان هرروز بهتر و بهتر باشد :)



میدونی ادما همه ی حرفهارو زدن همه ی کارهایی که باید میکردن رو انجام دادن و هرچیز ی که باید خلق میکردن رو خلق کردن و همه ی کتاب هایی که باید رو نوشتن

بقیش دیگه جنس دست دومه انگار تکرار مکرراته همش 


حالا اینو گوش بدیم ببینیم چی میشه : 

محسن نامجو ای یار جانی 


_ استار من بدستت میارم

+جک من خودم خودم رو از دست دادم چطور میتونی چیزی رو که یک بار از دست رفته دوباره بدست بیاری؟



پی نوشت : اگه از من بپرسن سخت ترین کار دنیا چیه میگم شاد بودن ارامش داشتن و خندیدن و راه ندادن به افکار منفی ( اخ از این اخری آخ از این اخری)


هیچ وقت نفهمیدم از کجای ماجرا آدم ها به جای اینکه رک و راست باهم صحبت کنند و همه چیز را به هم بگویند  شروع کردند به لفافه گویی 

از کی به جای اینکه زل بزنند در چشم های هم و بگویند دوستت دارم دلم برایت تنگ شده یا حتی حالم ازت به هم میخورد به پروفایل های شبکه های مجازیشان متوسل میشوند 

اگر یک روز کسی پیدا شود که در چشم هایم زل بزند که ستوده جان ازت متنفرم محکم بغلش خواهم کرد و برای این حجم از صداقت عمیقا از او تشکر خواهم کرد !


پینوشت : کسی هست که دلم میخواهد روابطم را با او مستحکم تر کنم و همه اش با او حرف بزنم کاش  کلاس اول بودم آن وقت میتوانستم بگویم سلام با من دوست میشی؟


در عرش الهی فرشته ای هست که مسئول رسیدگی به غلظت زندگیامونه  یه کاری میکنه که نه اونقدر شیرین باشه که دلمونو بزنه و نه اونقدر بی مزه که اصلا نفهمیم زندگی چیه  
فکر کنم حواسشون پرت شده و شیر آب و باز گذاشتن 
وگرنه این حجم از بی مزگی و پوچی بعیده باور کنین 

فرشته جان هرکجا که هستی اون شیر فلکه رو ببند یکمم از اون عسلای بهشتی بریز ببینیم این زندگی زندگی که میگن چه مدلیاست !


توصیه های مادربزرگ درون : همیشه یه دوست هم سلیقه تو موسیقی داشته باشین تا بتونین اهنگاتونو باهاش به اشتراک بذارین و مثل من یه پلی لیست پر از اهنگای کلاسیت دلبر رو نذارین گوشه طاقچه که خاک بخوره [ وای مخصوصا پیانو های بی کلام !]


اگه بعدها از من بپرسید که از ۹۷ چه چیزی رو بیاد میاری قول میدم چشمم رو روی تابستون پاییز و حتی دوماه اول زمستونش ببندم و بگم من اسفند ارامشم رو بدست اوردم  که البته فقط با حذف ادم ( های) ! سمی زندگیم ممکن شد ! 

و مهمترین چیزی که یاد گرفتم این بود که روابط باید باعث شن که ما احساس ارامش کنیم و حتی باعث شن که ما بهترین خودمون باشیم؛ هر رابطه ای اگه ازارمون میده، باعث میشه از خودمون متنفر باشیم یا گریه کنیم و غمگین باشیم (با توجه به اینکه مدرنتیه خودش به حد کافی ارامش رو از وجودمون گرفته )باید رهاش کنیم ( البته تلاش برای درست شدنش نیازه ولی باور کنین نود درصد مواقع به شکست منجر میشه !)

یکی دیگه از اتفاقایی که تو اسفند داره میافته اینه که من بجای اینکه به خودم تو آینه نگاه کنم و غر بزنم که چرا این شکلیه چرا اون شکلیه چرا جوش زدم ستوده داری چاق میشی زل میزنم به برق چشمهام و تلاش میکنم که بیشتر شن و حتی حس خوبی به خودم و ظاهرم دارم  پیدا میکنم 

ولی خب از طرفی احساس میکنم دچار بهران هویت شدم و نمیتونم بین کسی که میخوام باشم و کسی که هستم مرزی رو پیدا کنم به بیان دیگه اینقدر کسی که میخوام باشم تو ذهنم پررنگ شده که کسی که هستم رو گم کردم که البته به زودی یه راه حلی براش پیدا میکنم !

من حیث المجموع همه چیز اروم و خوبه و جای سرما استخون سوز زندگی داره بهار میاد !^


دریافت اینم یه اهنگ برای تغیر مودتون از شاهِ دیوونه ها سینا حجازی 



مدرسه ی من تو مرکز استانه و محل زندگی من توی یکی از شهرهای استان در نتیجه من هرروز یه مسیر نیم ساعت چهل دقیقه ای رو برای رسیدن به مدرسه باید طی کنم 

توی مسیر همیشه ما از یه باغی رد میشیم که سه چهار متر جلو تر از اون باغ یه تک درختی وجود داره که همیشه اولین درختیه که شکوفه میده 

یجورایی میتونم بگم پیام اور بهاره 

امروز نگاهم بهش افتاد و دیدم که پر از شکوفه شده شکوفه های صورتی کمرنگ 

یهویی دیدم که نه جدی جدی داره بهار میشه 

چقدر زود میگذره !


اپیزود اول 

یک سال و نیم دیگه 

_ ماماااااان مامااااان من تونستمممم 

+ چی میگی ستوده :| 

_ من تونستمممم معماری تهران  دیدیییی دیدییییی! اینههههه 

+قربونت برم دخترکم دیدی من همش میگفتم تو میتونی؟

_ اره منظورت همون وقتاییِ که میگفتی اخر همینجا سر کوه باید بفرستمت دانشگاه :| ؟



اپیزود دوم 

سه سال و نیم دیگه 

_خسته نباشین استاد 

+ خسته نباشین بچه ها کیان مهر تو بمون کارت دارم 

.

_ بله استاد کارم داشتین ؟

+کیانمر راستش میخواستم یه پیشنهادی رو بهت بدم 

_ چه پیشنهادی استاد

+میخواستم ازت بخوام تو یکی از شرکت های من مشغول به کار شی راستش مدیر عامل اونجا پسرمه که دنبال یه معمار خلاق میگرده تا از فکرا و ایده های جدیدش استقبال کنه 

خودت میدونی که خلاقیت چقدر کم شده ( من نمیدونم چرا درحالی که  اعتماد به نفسم اینقدر تخریب شدس گاهی وقتا اینقدر خودشیفته میشمم D:)

_ میتونم فکرامو بکنم و بهتون خبر بدم استاد ؟ 

+البته فقط یکم زودتر 

دوروز بعد 


_ سلام استاد خسته نباشید عذرخواهی میکنم که بد موقع مزاحم شدم 

+سلام کیانمهر نه این چه حرفیه کاری از من برمیاد؟

_ راستش راجب پیشنهادتون فکر کردم !

+خب میشنوم 

_ من قبول میکنم ولی خب میدونین من چند روز در هفته رو دانشگاهم 

+نگران نباش ما کاملا به شرایط تو واقفیم فقط فردا بیا به این ادرسی که میگم تا بیشتر صحبت کنیم 


اپیزود سوم 

 رینگ رینگگگگ ( بهتر بلد نبودم صدای زنگ دربیارم حقیقتا  D:)

_صولتی بی اغراق دهمین باره داری بهم زنگ میزنی و هنوز دقیقا چهارساعت تا مراسم مونده !

+عدرخواهی میکنم ولی باور کنین برای هماهنگی یسری چیزها مجبورم 

رستورانی که گفته بودین رزرو کنم امشب متاسفانه یهویی یه اتفاقی افتاده و تعطیل شده 

_ خب رستورانو عوض کن این اخه مهمه هی به من استرس وارد میکنی این همه رستوران واقعا ! به رستوران دارچین زنگ بزن !

+باشه ببخشید مزاحم شدم زودتر بیاین لطفا 

_باشه کم کم راه می افتم 

 یه نگاه از سر کلافگی به اطرافم انداختم چقدر دکوراسیون خونمو دوست داشتم کتابخونه بزرگمو که کل یکی از دیوارای پذیرایی رو گرفته میز نقشه کشیم که درست وسط پذیراییه گلدونام کاناپه ی رنگی رنگیم ^_^ و تابلوهای نقاشی قشنگم 

من برای ساختن این خونه و برای ساختن صاحب این خونه خیلی زحمت کشیدم و همه چیزرو درست از تولد ۱۷ سالگیم از صفر صفر ساختم

سرمو ت دادم الان وقت این حرفا نبود وگرنه صولتی برای بار یازدهم زنگ میزد و داد و بیداد میکرد که کدوم رئیس شرکتیو دیدی برای افتتاحیه شرکتش دیر برسهه 



+اره اره یه عقاب همیشه تنهاست D:

++ستوده جان اون اول اولش لازمه وا کردن کتابای درسیته هرچند داری بهتر پیش میری ولی خب یکم سرعتم بد نیست -_-


+++مرسی از آنه و چارلی برای دعوت کردن ^_^ 



بعد از اینکه تست های حسابان و زدم و تحلیلشون کردم ( مثل اینکه سال و با درس خوندن شروع کردم D:) بعد رفتم سراغ فیلم دیدن 

جنایات گریندل والد ( حالا مفصل راجبش حرف خواهم زد ولی خیلی از از چیزاشو دوست داشتم  ) و چهارتا اپیزود از فصل دوم arrow رو دوباره دیدم ( من بشدت این سریال رو دوست دارم ولی به طور کلی ممکنه اعصابتونو خرد کنه ) 

و خب ساعت یک و و ده دقیقه شد  و چشمام دیگه یاری نمیکرد و تیر میکشید اما باید میرفتم با سبزه و نون میومدم داخل ( به اصطلاح سالی میشدم ) 

تو ذهنم داشتم مرور میکردم که چه آرزوهایی بکنم و چی بخوام از خدا و همزمان با چادر هم کشتی میگرفتم که دیدم داره برف میاد بابا لامپای حیاط و روشن کرده بود و نورای رنگی رنگی روی کاشی های حیاط سایه انداخته بود 

من داشتم به برفا نگاه میکردم و همزمان توی رویاهام غرق بودم و یه لبخند بزرگ رو لبم بود و چادر بالاخره رو سرم ایستاد که سال تحویل شد 

و بله نود و هشت پر از رویا و لبخند و ارامش مهمون خونمون شد !

نود و هشتتون بهار 


همه ی ما آدمها در زندگیمان به موقعیت هایی برخورده ایم که باید با چیزی و یا برای چیزی میجنگیدیم تا پیروز شویم اما بارها شده است که نه تنها پیروز نشدیم بلکه روح و جسممان بخاطر این جنگ فرسوده شد 

من میخواهم بگویم جنگیدن خیلی خوب است اینکه برای چیزی که میخواهی مبارزه کنی باعث میشود تا به اصطلاح قدیمی ها قدر عافیت بدانی 

اما میدانی همه اش به ما گفته اند برای چیزی که میخواهی بجنگ اما محض رضای خداهم که شده هیچ کس نگفت اینکه چشمهایت را ببندی و فقط بجنگی و بجنگی باعث نمیشود پیروز شوی 

خیلی وقت ها باید برای یک لحظه ام که شده سلاحت را کنار بگذاری نفسی تازه کنی و چیزهایی را عوض کنی 

جزئیاتی که شاید سرعت رسیدن به مقصود و یا حتی قدرتش را افزایش میدهند 

خیلی وقتها ما ادم ها برای ماهیت یک چیز میجنگیم نه برای حل آن نتیجه ممکن است تفاوتی نکند شاید در هرحال آن مشکل رفع شود اما نیتی که ابتدا بخاطر آن میجنگیم مسیر مارا میسازد و هرچقدر که مسیر سهل تر باشد خب انسان راحت تر است و روح. وروانش کمتر آزار میبیند

تمام حرف من این است 

حواستان باشد که چرا و چگونه میجنگید !


میخوام بگم هرچقدر هم که معتقد باشی ادم باید با دست های خالی ام که شده پای خودش و آرمان هاش وایسه و بجنگه ( مشخصه جدیدا زیاد فیلم های ابرقهرمانی میبینم ) و رویاها مهمترین داشته های ما تواین دنیا هستند که باید برای رسیدن بهشون تلاش کنیم و من میتوانم و اگر اصل بر ناتوانی انسان بود خدا اصلا انسانی خلق نمیکرد  محمد و مگه من چیم از همه کمتره 

دمنتور ها سخاوتمندانه حاضرن همه امید و ارزوتو سر بکشن و کاری کنن بترسی ناامید شی و بهت هی یاداور شن که انسانِ محترم اعتقاد کافی نیست باید ایمان داشته باشی به هدفت به خودت و تلاش کنی 



این عکسو تو راه برگشتن از سیزده بدر گرفتم خیلی شاید بی کیفیت باشه ولی اون نورها تو تاریکی بهم میگن حتی اگه تاریکی مطلق هم باشه نور راه خودشو پیدا میکنه 



پی نوشت اول  : داشتم فکر میکردم ما ادما براساس شرایطمون راجب چیزای متعددی مینویسم یکی راجب عشق مینویسه یکی ناامید و غمگینه از درد و رنج و غصه مینویسه 

من؟ منم کم کم دارم به این مجری های همایش های حال بهم زن انگیزشی  ما میتوانیمِ جهان را در چهارساعت فتح کنیم تبدیل میشم -_-


پی نوشت دوم : جالب نیست حتی حضور دمنتورهاهم بی فایده نیست و میتونه به یه نیروی محرک تبدیل شه؟ فقط باید به حد کافی ادم قوی باشه فکرمیکنم 


قبل تر ها یعنی یک چیزی حدود دوسال پیش اینستاگرام تریبون ازاد من بود و من همه نظرات و عقیده هایم را در آن مکتبوب میکردم  احساس میکردم کسی باید آنها را بخواند و من باید با کسی آنها را به اشتراک بگذارم اما بعد از چند بار بحث و جدل و حتی دعوا! بخاطر برداشت اشتباه یا حتی انتخاب ها و عقاید شخصی ام دیگر نتوانستم به اینستاگرام و آدمهای داخلش اعتماد کنم دیگر از نوشتن ترسیدم و نهایت کاری که انجام دادم این بود که از در و دیوار عکس گذاشتم و زیرش شعر ها و تیکه کتاب هایی گذاشتم تا حرفهایم را در لفافه بزنم  و مجبور نباشم به کسی جواب پس بدهم [و نمیفهمم چرا باور نداشتم که من مجبور نیستم به آدمها جواب پس بدهم !در ۱۴ ۱۵ سالگی انگار ادم فقط میخواهد مقبول واقع شود  ] کم کم باعث شد من از کلمه ها بترسم و دیگر نتوانم خیلی راحت حرف بزنم و مدت ها طول کشید تا بتوانم خودم را قانع کنم که قرار نیست تمامی کلمات من تایید شوند  من قدیسه نیستم و ممکن است اشتباه کنم و حتی اشتباه انتقال دهم 

اما لطفا لطفا  کلمات را برای آدمها بگذارید کاری نکنید از حرف هایشان بترسند کلمات اخرین پناه آدمیزاد است 


هرچقدر دیدگاهم به زندگی و خوشبختی و رویا و اینده و اینا عوض شده باشه 

ادمها نمیذارن که من دیدگاهم بهشون رو عوض کنم میتونم بگم هشتاد و هشت درصد ادما غیرقابل اعتمادن این روزها و شما نمیتونی صادقانه خودت باشی در مقابلشون 

چون از کوچکترین اشتباهی که میکنی ممکنه یه اتیش بزرگ درست کنن 


امضا یک عدد ستوده ی ترسیده :(


پی نوشت : دعاها انرژی مثبت ها آرزوها و ویش یو د بست های شمارا خواستاریم 


همه ی ما آدمها در زندگیمان به موقعیت هایی برخورده ایم که باید با چیزی و یا برای چیزی میجنگیدیم تا پیروز شویم اما بارها شده است که نه تنها پیروز نشدیم بلکه روح و جسممان بخاطر این جنگ فرسوده شد 

من میخواهم بگویم جنگیدن خیلی خوب است اینکه برای چیزی که میخواهی مبارزه کنی باعث میشود تا به اصطلاح قدیمی ها قدر عافیت بدانی 

اما میدانی همه اش به ما گفته اند برای چیزی که میخواهی بجنگ اما محض رضای خداهم که شده هیچ کس نگفت اینکه چشمهایت را ببندی و فقط بجنگی و بجنگی باعث نمیشود پیروز شوی 

خیلی وقت ها باید برای یک لحظه ام که شده سلاحت را کنار بگذاری نفسی تازه کنی و چیزهایی را عوض کنی 

جزئیاتی که شاید سرعت رسیدن به مقصود و یا حتی قدرتش را افزایش میدهند 

خیلی وقتها ما ادم ها برای ماهیت یک چیز میجنگیم نه برای حل آن نتیجه ممکن است تفاوتی نکند شاید در هرحال آن مشکل رفع شود اما نیتی که ابتدا بخاطر آن میجنگیم مسیر مارا میسازد و هرچقدر که مسیر سهل تر باشد خب انسان راحت تر است و روح. وروانش کمتر آزار میبیند

تمام حرف من این است 

حواستان باشد که چرا و چگونه میجنگید !




هیچ وقت از دانش اموزتون نخواین براتون توضیح بده چرا پدرش نمیتونه بیاد و رضایت نامه کذایی رو امضا کنه 

چون ممکنه مثل من ضعیف لوس و . باشه و یهو بزنه زیر گریه 

هیچ وقت وقتی دانش اموزتون داره گریه میکنه نگین بهش که بره دنبال سهمیه برای کنکورش این مسئله با هیچ سهمیه ای قابل معاوضه نیست 

و هیچ وقت وقتی دانش اموزتون داره مثل ابر بهار گریه میکنه ازش نپرسین چندتاا بچه ای این چه سوالیه خب :| 



+وحشتناک بود خیلی وحشتناک دلم میخواد خودمو با گیوتین دار بزنم که اینهمه مدت صبر کردم هیچی نگفتم یهویی امروز ترکیدم


++بهش به چشم یه رسوایی نگاه میکنم چرا ؟ فکر میکنم ترجیح میدادم منو موقع قانون شکنی تو مدرسه بگیرن و براش گریه کنم تا اینجوری اینقدر بد :(((



+++دلم میخواد یکیو مقصر بدونم ولی جز خودم هیچ کس به ذهنم نمیرسه 


.

فکر میکردم باید به خودم زمان بدم تا یادم بره تا شرایط بهتر شه 

اما هنوز احساس میکنم یه تیکه از روحمو جا گذاشتم و دایره امنمو از دست دادم 

کلی حرف دارم که بنویسم اما احساس میکنم همشون بی ارزشن 

همین.


پی نوشت : ازخودم باید خجالت بکشم که با همچین اتفاق مسخره ای احساس میکنم 

روحمو جا گذاشتم 


خدا درحالی که غمگین و بغض الود به عکس هایی که از زمین مخابره شده بود نگاه میکرد به جبرئیل گفت :
چطور‌همچین موجودی رو خلق کردم و بخاطرش فرشته ای رو از درگاهم روندم که هفت هزار سال عبادتم کرده بود
به عکس های کودکان غرق در خون نگاه کرد و گفت چطور کائنات رو وادار کنم بهشون رحم کنن وقتی خودشون به خودشون رحم نمیکنن؟
 نگاهی به جبرئل انداخت و دید درگیر دستگاه مخابره عکس های زمینه با خودش گفت
جبرئیل نمیفهمه
نمیفهمه چقدر عاشق موجودی باشی و اون اینقدر تورو ناامید کنه دردناکه !

پی نوشت : وجود خدا یک احتماله یعنی خدا یا وجود داره یا وجود نداره اما بهش معتقدم چون همیشه تو زندگیم بوده و راستش تصور اینکه تو دنیای به این بزرگی یه نیروی فرازمینی نباشه که هواسش بهت باشه ترسناکه 

و اینم تصور ذهنی من از شرایط کنونی ادمها و خداست .


یک : نامبرده پس فردا عازم قم هستش 

سوغاتی چی میخواین واستون بیارم ؟


دو : باید اینستاگراممو دلیت کنم از اونجایی که وقتی تو وبلاگم چیزیو مینویسم بهش عمل میکنم اینم نوشتم که زودتر بهش عمل کنم 


سه : هفته گذشته عروسی خالم بود و تتها چیزی که میتونم بگم اینه که اگه خاله مجرد ندارین خاله هاتونو به دوباره عروسی کردن تشویق کنین D: که عروسی خاله حسابش از بقیه جداست اصلا 

چهار : دارم برای بار هزارم ( با اغراق زیاد ) هری پاتر رو میخونم و تازه کتاب اول هستم امیدوارم گوشیمو بندازم کنار و کتاب بخونم بجاش -_- 

 پنجم : هیچ وقت هیچ وقت هفت فصل سریال رو تو گوشیتون نبینین نتیجش میشه کوری مفرط و سردرد 

شیشم : کاملا مشخصه هرچی تو سرم بوده رو نوشتم نه D:

هفتم : من همیشه قبل از سفر از جاده میترسم اما تو ماشین که میشینم و ماشین که شروع به حرکت میکنه جای اون ترس خوره مانندو یه لذت عمیق میگیره که عمدتا با صدای موسیقی تلفیق میشه 

هشتم : هیچی دیگه تموم شد 

.



اجازه بدهید برای تمام آدمهایی که تلاش میکنند تا زمین را به جای بهتری تبدیل کنند، برای ادمهایی که امید از چشم ها و لبخند هایشان میبارد و هرگز تسلیم نمیشوند سر تعظیم فرود بیاورم .

 پی نوشت : این اخرین پست این مدلی من ( درمورد زندگی و امید و انگیزه و این داستانا ) خواهد بود 


دوران زندگی من الان در دو قسمت خلاصه میشه 
قبل از بهمن نود و هفت و بعد از بهمن نود و هفت
 و نود درصد افکارم مقایسه بین این دو دورانه و حتی وقتی میخوام چیزی رو به عنوان یادداشت بنویسم ناخوداگاه بعد از خوندنش متوجه این مقایسه میشم
و فکر میکنم این بخاطر اینه که من هنوز دارم تو سال های قبل زندگی میکنم و برام تموم نشدن و هنوز به خاطر ناکامی ها خودم رو سرزنش میکنم و نمیدونم کی قراره این کارو تموم کنم چون که رو سرعت پیشرفتمم تاثیر منفی گذاشته 
و این خیلی بده . 
همین 

عیدی امسال مدرسه مثل هرسال گلدون بود  گلدون های سبز با گل های گلبهی صورتی قرمز و سفید من گلبهی رو انتخاب کردم و و گذاشتمش روی میزم فکر میکردم بعد یه ماه خشک میشه چون من ید طولانی تو این زمینه دارم و اینقدر حواس پرتم و ذهنم شلوغه که یادم میره که بهش آب بدم اما این گلدون هنوز هست گاهی وقتا خیلی پژمرده میشه و تا مرز خشک شدن پیش میره اما من یهویی یادم میاد که ای وای من یه گلدون دارم و باید بهش آب بدم و همیشه فردای اینکه بهش آب میدم سبز میشه برگای جدید جوونه میزنه و دوباره شروع میکنه به زندگی کردن 

میدونی یجورایی خیلی شبیه منه 

همیشه منتظر یه تلگنره برای سبز شدن برای سبز موندن برای سبز زندگی کردن .


همیشه دلم میخواسته با کسی حرف بزنم از ته دلم حرف بزنم هرچه واژه لعنتی که توی سلول به سلول بدنم دارند میچرخند را بالا بیاورم و برای یکبار هم شده احساس کنم سبک شدم احساس کنم چیزی مغزم را نمیخورد 

ولی آدمها نمیخواهند گوش بدهند آنها فقط میخواهند جوابت را بدهند و به تو اثبات کنند که از تو بدبخت ترند آنها میخواهند نصیحتت کنند من با آدمهای زیادی حرف زدم 

هیچ کدامشان به معنای واقعی کلمه هیچ کدامشان حتی خود لعنتی ام نمیخواهند گوش بدهند و آدم نمیداند حرف هایش را کجا بریزد 


+از این وسواس و فوبیای لعنتی ام که جدیدا شدت گرفته متنفرم هی توی مغزم میچرخد و مرا از کار و زندگی انداخته است اه .


+شاید احساس کنید غمگینم ولی نیستم 

+برای بابا  یک چیز نصفه ای نوشته ام و حتی نمیتوانم دوباره بخوانمش 


 در ازدحام این همه ظلمت بی عصا 

چراغ را هم از من گرفته اند 

اما من دیوار به دیوار

 از لمس معطر ماه 

به سایه روشن خانه باز خواهم گشت

 پس زنده باد امید 

 در تکلم کورباش کلمات

 چشم های خسته مرا از من گرفته اند 

اما من 

اشاره به اشاره

 از حیرت بی باور شب 

به تشخیص روشن روز خواهم رسید 

پس زنده باد امید 

 در تحمل بی تاب تشنگی 

میل به طعم باران را از من گرفته اند

 اما من شبنم به شبنم

 از دعای عجیب آب

 به کشف بی پایان دریا رسیده ام 

پس زنده باد امید

 در چه کنم های بی رفتن سفر

 صبوری سندباد را از من گرفته اند

 اما من گرداب به گرداب

 از شوق رسیدن به کرانه موعود

 توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد

 پس زنده باد امید 

 چراغ ها ، چشم ها ، کلمات

 باران و کرانه را از من گرفته اند 

همه چیز 

همه چیز را از من گرفته اند 

حتی نومیدی را

 پس زنده باد امید 

    سید علی صالحی



یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 

 اول فکر میکردم که چمدان نیاز است ولی نبود یک کوله کوچک برداشتم و روی میز گذاشتم. خیره شدم به دیوار ؛ چقدر عکس، چقدر خاطره حالا کدامشان را بردارم ؟! دست هایم را قلاب کردم اولی را رد دادم دومی را نادیده گرفتم به سومی که رسیدم چشم هایم را بستم میدانستم بردنشان داغ دلم را تازه میکند بیخیال شدم جلو تر که رفتم به سیزدهمی رسیدم ، عکس دست جمعی شان بود عکاس هم من بودم لبخند میزدند و دست گردن هم انداخته بودند بغض کردم چقدر دوستشان داشتم چقدر دلتنگشان خواهم شد .سرم را تکان دادم من تصمیمم را گرفته بودم. از بین قاب ها همین از همه بهتر بود نه یاداور خاطره ی به خصوصی بود نه جزییات زیادی داشت سیزدهمی را برداشتم و گذاشتم توی کوله ام حالا سهم من از همه ی این سالها فقط یک قاب عکس بود

 یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 

 رفتم

 دیگر برنگشتم.


+ادامه دارد

بعدا نوشت : کدومتون از کد نویسی برای قالب وبلاگ سردرمیارین که مزاحمتون شم برای کمک رسانی :(( 


غمگینم و ناامید و دست به هرکاری زدم تا حالم رو بهتر کنم نتیجه نداده سه روزه تمام سه فصل سوپر گرل رو دیدم و احساس میکنم خوب فیزیک نخوندم و اعصابم خرده 

اینستاگرام و همه گروه های تلگرام رو حذف کردم و دلتنگم احساس معتادی رو دارم که دلش برای روزهای اعتیادش تنگ شده و این حالمو بهم میزنه این وابستگی ها واقعا حالمو بهم میزنه 

و نیاز شدیدی به نامرئی شدن دارم و حتی نیاز دارم که زمان رو متوقف کنم تاحالم بهتر شه و دوباره ادامه بدم اما نه دنیا برای کسی صبر میکنه نه هیچ توانایی فرا انسانیی مبنی بر نامرئی شدن دارم و باید ادامه بدم .


+هر زمستون که میمیریم

تو بهار باز جون میگیریم 



آیا فکر میکنید که آدم بده ی داستان بودن کار راحتی است ؟ نه جانم اگر تصورتان این است که(مثل فیلم ها) ادم بدها همیشه ثروتمندند و همیشه پاروی پاانداخته اند و کسی برایشان آب پرتقال می اورد باید بگویم که سخت در اشتباهید 

ما آدم بدها برای بد بودنمان باید جان بکنیم سرزنش های اطرافیان و نگاه تاسف بارشان را به جان بخریم و در هول و ولا باشیم تا " شاید " شما متوجه شوید که خوبی چقدر ارزشمند است ما به بد بودن محکومیم تا خوب بودن شما معنا و مفهوم پیدا کند 

تازه کسی هیچ کجای تاریخ از ما یاد نمیکند و قدرمان را نمیداند عوضش یک مشت لعن و نفرین برایمان میماند،  فکر میکنید اگر ما نبودیم قهرمانی هایتان را چطور نمایش میدادید؟ 

حالا که بحثش شد بگذارید بگویم لااقل بخاطر ماهم که شده تصنعی خوب نباشید باور کنید خستگی کارهای شبانه روزی برای نقشه ریختن اجرا کردن و حتی جنگیدن برای بد بودن و تلاش برای اینکه بدِ ایده آلی باشیم وقتی بخاطر خود خوبی قیام نمی کنید روی دوشمان سنگینی میکند ؛ اگر واقعا به خوبی اعتقاد دارید که هیچ وگرنه بیایید ور دل ما مشغول به کار شوید حقوقش هم خوب است به هرحال در شرایط اقتصادی کنونی داشتن شغل خودش یک موهبت محسوب میشود چه برسد به شغل شرافتمندانه ای مثل معنی دادن به خوبی ها



یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 

 اول فکر میکردم که چمدان نیاز است ولی نبود یک کوله کوچک برداشتم و روی میز گذاشتم. خیره شدم به دیوار ؛ چقدر عکس، چقدر خاطره حالا کدامشان را بردارم ؟! دست هایم را قلاب کردم اولی را رد دادم دومی را نادیده گرفتم به سومی که رسیدم چشم هایم را بستم میدانستم بردنشان داغ دلم را تازه میکند بیخیال شدم جلو تر که رفتم به سیزدهمی رسیدم ، عکس دست جمعی شان بود عکاس هم من بودم لبخند میزدند و دست گردن هم انداخته بودند بغض کردم چقدر دوستشان داشتم چقدر دلتنگشان خواهم شد .سرم را تکان دادم من تصمیمم را گرفته بودم. از بین قاب ها همین از همه بهتر بود نه یاداور خاطره ی به خصوصی بود نه جزییات زیادی داشت سیزدهمی را برداشتم و گذاشتم توی کوله ام حالا سهم من از همه ی این سالها فقط یک قاب عکس بود

 یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 

 رفتم

 دیگر برنگشتم.


+ادامه دارد

بعدا نوشت : کدومتون از کد نویسی برای قالب وبلاگ سردرمیارین که مزاحمتون شم برای کمک رسانی :(( 


از میم متنفرم بخاطر اینکه هیچ وقت نفهمیدم شریک ه یا رفیق غافله 

از صاد متنفرم که ادعا میکنه منو میشناسه اما نمیفهمه من جنبه ی این جور شوخی هارو ندارم حدااقل نه تو این مورد نه تو این وضعیت که معلوم نیست بابام تا اخر ماه چی میشه 

(البته اون از مشکل من خبر نداره ولی به هرحال )

از ح جیمی ام متنفرم از اون از همه بیشتر متنفرم اینکه من اینقدر اسیب پذیرم الان بخشیش بخاطر اونه 

از خودم هم متنفرم بخاطر اینکه اینقدر هیجان زده ام همیشه و همیشه نیاز دارم که هیجاناتمو تخلیه کنم و بخاطر همین با کسایی که دوستام میدونمشون حرف میزنم 

مجددا بخاطر این هیجانات از خودم متنفرم 

و حتی از اینکه هرروز دارم اینجا پست میذارم از خودم متنفرم اما مگه وبلاگ واسه این نیست که آدم خودشو تخلیه کنه :(

و حتی از اینکه نمیتونم بابامو بغل کنمم متنفرم من بابامو میخوام اصلا دختری  که نصف و نیمه پدر داشته باشه حق داره به هرچیزی تبدیل بشه حتی یه هیولا 


پی نوشت : من یه دوست دارم اسمش صباست همیشه تلاش میکنه من باور کنم چقدر خوب و فوق العاده ام حتی الانم که دارم میگم مقصر منم میگه اولین قدم دانایی پذیرفتن اشتباه و نادانیه همیشه میخواد از من یچیز مثبتی دربیاره :(

 پی نوشت دو : اره من یه هیولام که ففط به خودش اسیب میزنه 


که آدمیزاد باید برای تمام آدمهایی که از دست میدهد سوگواری کند ولی دوباره کاری نه .


پینوشت : قبلی باز یه خداحافظی درکار بود این یکی با یه هوووف رفت 

پشیمونم ؟ نه 

غمگینم ؟ نه 


قبل از اینکه بره گفت تو هیچ وقت حرف تازه ای نداری گفتم نه ندارم 

و تو دلم گفتم قدیمی ها هنوز تموم نشدن 



مادر بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است کتاب فردریک بکمن نویسنده سوئدیه داستان درمورد السای هفت ساله و مادربزرگ هفتاد و هفت سالشه که با همه هفت ساله ها و هفتاد و هفت ساله های دنیا تفاوت دارن قلم روان بکمن که با خلاقیتش ترکیب شده و فضای فانتزی خاصی رو بودجود آورده واقعا آدم رو سر ذوق میاره 

و مفاهیم دنیای واقعی مثل عشق مرگ زندگی تخیل به شکل واقعا! خلاقانه ای رو صفحه ی کاغذ آورده شده 

مهم نیست چند سالتونه اگه قصه های فانتزی رو دوست دارین و دنبال مفاهیم عمیق هم هستین  من حتما بهتون این کتاب رو پیشنهاد میکنم .


با تشکر از حضور افتخاری پتو سرخپوستی قشنگمD:

و مرسی از بیان که کیفیت عکس رو افتضاح کرده -_-


بخشی از متن کتاب :

سایه ها اولش اژدها بودند، اما ذاتشان شرور بود و تاریکی این ذات شرور باعث شد به چیز دیگری تبدیل شوند. چیزی بسیار خطرناک تر. آنها از آدمها در قصه هایشان متنفرند؛ این تنفر آنقدر عمیق و ریشه دار شد که در نهایت تاریکی همه وجود آنها را در بر گرفت، تا جایی که سروشکلشان دیگر قابل تشخیص نبود. همین است که شکست دادنشان این همه سخت است، چون می توانند توی دیوار یا توی زمین ناپدید شوند یا توی هوا شناور شوند. آنها وحشی و خونخوار هستند و اگر یکی شان کسی را نیش بزند، طرف نمی میرد، بلای بدتری به سرش می آید: تخیلش را از دست می دهد. تخیل از توی زخم بیرون می جهد و آدم غم زده و تھی باقی می ماند. بعد هر روز پژمرده تر و پژمرده تر می شود، تا جایی که بدنش به یک پوسته تبدیل می شود. تا جایی که دیگر حتی یک قصه هم یادش نمی آید. و بدون قصه ها میاماس و تمام سرزمین نیمه بیداری می میرد، مرگ بدون تخیل. بدترین نوع مرگ است 


+سعی کردم پست معرفی خوبی از آب دربیاد دیگه نمیدونم چقدر موفق بودم :|



ساعت شیش و نیم بود که به خونه برگشتم مامان اومد و گفت دختر گلم شراره خوب بود ؟ من که متعجب از این همه مهربونی یهویی مامان ابروهامو بالا انداخته بودم گفتم سلام رسوند و همینطور متعجب بهش خیره بودم که یهو برگشت گفت داد و بیداد نکنیا! شبکه اموزش تبلیغ دی وی دی عربی بود زنگ زدم برای نمونه سفارش دادم ببینی چطوره اگه خوب بود بخریمش دستمو مشت کردم یه لبخند مسخره زدم و گفتم چقدر زیبا -_- مامان گفت : الانم کم کم زنگ میزنن چون گفتم دخترم خونه نیستش و خرسند از داد و بیداد نکردنای من ( چون من وحشتناک از شبکه اموزش و دلقک هاش متنفرم در زمینه کنکور ) به سمت اشپزخونه رفت و من غمگین به سمت اتاقم رفتم و ادامه تستای هندسه رو زدم  

یکم که گذشت صدای نکره تلفن خونه بلند شد خودکارو پرت کردم روی میز و تلفن برداشتم خیلی مودب و موقر گفتم بله بفرمایید؟ یه صدایی از پشت تلفن گفت سلام خانم خسته نباشید از موسسه نمیدونم چیچی مزاحمتون شدم شما تماس گرفته بودین صدامو صاف کردم و گفتم بله برای نمونه کارهای سی دی عربی تماس گرفتم چطوری باید دریافتشون کنم؟ اون اقای مثلا محترم هم برگشتن گفتن به اون هم میرسیم شما کار دیگه ای نداری ؟ گفتم نه چه کاری میتونم داشته باشم مثلا ؟ 

گفت داری برترین مشاور پایتخت حرف میزنی و ستوده درونم بشدت تمایل داشت بگه برو عامو با گنده تر از توام کاری ندارم تو که عددی نیستی .ولی به جاش خیلی متین گفتم من نیاز به مشاوره ندارم اینجا رو نمیدونم چی گفت و چطوری بحث رو کشوند به اینکه هدفت چیه و معدلت چنده و تراز قلم چیت چطوریه و وقتی بهش جواب دادم گفت افتضاحه واقعا افتضاح نبودن و تازه بخشیش هم بخاطر درس نخوندنمه   بهش گفتم اینا بخاطر اینه که من درس نمیخونم و ساعت مطالعم از یه ساعت بیشتر نشده و میدونین چی گفت : گفت اعتماد به نفست ستودنیههه میخواستم بگم چون خودم ستودم :| ولی عوضش گفتم اولین شرط بقا تو همچین دنیایی اعتماد به نفسه ماهرانه بحث رو عوض کرد و گفت تو چیزی از برنامه ریزی میدونی منم گفتم نه که از من ناامید شه و قطع کنه  ولی ای کاش لال میشدم و نمیگفتم از خود هفت شروع کرد و تا بیست دقیقه پیش یک بند و ممتد حرف زد و وسطش هی میگفت درسته ستوده جان ؟ و یا حواست به منه ؟ و من درحالی که لباسامو تا میکردم کتابامو مرتب میکردم میگفتم بله درسته ،صحیح ،چقدر جالب، واقعا نمیدونستم ؟! و اون هی ادامه میداد تازه وسط ماجرا هم هی میگفت ما وقتمون محدوده و من هی یاد اوری میکردم من یکسال زمان دارم حقیقتا و اون میگفت این زمان خیلی کمه خیلی کم !

 دراین بین متوجه نکات جالبی شدم اینکه چقدر ذهنم بستس ، چقدر بیسوادم چقدر کمم و اگه اون مشاور من بشه چقدر فوق العاده میشم:| و اون با رتبه نود و هشت کنکور سال نود که سالانه فقط افراد محدود و خاص و باهوشی رو مشاوره میده تا رزومش خراب نشه و خودش چقدر انسان خفنیه و من چقدر موجود حقیریم و اون لطف کرده داره با من حرف میزنه 

البته از حق نگذریم بین حرف هاش نکته های خوبی ام پیدا میشد که دونستنش خالی از لطف نبود 

نکته جالب ماجرا میدونین کجاست وسط مکالممون هی میگفت ستوده جان من وقتم محدوده امروز نمیتونم مفصل باهات حرف بزنم و همین ادم که وقتش محدود بود حدود دوساعت با من حرف زد :| وقتش آزاد بود چیکار میکرد واقعا؟

بعد هم خداحافظی کرد و در هنگام خداحافظی ازم خواست که شماره کاریشو یادداشت کنم و من هی فکر میکردم مگه ازش شماره شخصی خواستم که اینقدر رو کاری بودن قضیه تاکید داره در نهایت هم گفت اون بالابالا ها ببینمت خانوم موفق باشی :| 

و منو به لطف خدا و با یاری اهل بیت فکر کنم رها کرد 

و من از وقتی تلفن و قطع کردم دلم میخواد زار بزنم برای نظام اموزشی که باعث شده  که از کم شمردن و استرس زایی نوجوون ها و ناآگاهی هاشون کسب درامد بشه .

+ای کسانی که تا انتها خواندید درود بر شرف آریاییتون به هرحال D: چون خیلی طولانی بود


شما مثل من نباشین دوماه برای چیزی که امکان اتفاق افتادنش از پرواز کردن پنگوئن هاهم کمتره استرس نکشین و معدتونو داغون نکنین -_- 

و بله دیروز روز خوبی بود چون چیزی که دوماه براش استرس داشتم بالاخره تکلیفش مشخص شد :)


وقتی داشتم تاب بازی میکردم و هی میرفتم بالاتر عمیقا دوست داشتم با نامجو فریاد بزنم ای یار جانی یار جانی دوباره برنمیگردد دیگر جوانی 


در طول هفته اخیر استاد های کنکور شیمی میومدن مدرسمون و یه همایش طور برگزار میکردن تا ما ببینیم اگه خوبن باهاشون کلاس ورداریم

من همش احساس این داورای برنامه عصر جدید و داشتم و درمورد دوتا استاد اول وقتی نیم ساعت از از درس دادنشون میگذشت میخواستم بزنم رو دکمه D:

ولی استاد امروزیه نه تنها جهارساعت مدارم به حرفاش گوش دادم و دلم نخواست وسطش بلند شم بزنمش ( سر اغلب کلاسا این حسو دارم بعد یه مدت :| ) بلکه کل این زمان با تمرکز بهش خیره شده بودم و هرچی میگفت رو میبلعیدم اصلا 

عالی درس داد به نظرم دیدگاهم به شیمی آلی خیلی تغییر کرد بخاطر تدریس فوق العادش بهش تبریک میگم 


اگه آدم تختیی* هستین هرگز هرگز با تاب خودتونو خفه نکنین بدنتون اوردوز میکنه و فرداش از شدت بدن درد میخواین داد بزنین 


و این بود اخبار هفته ای که گذشت خبرگزاری اندوه ایده آلیست بودن تاوقایع اتفاقیه بعدی شمارو به خدای بزرگ میسپره 

یه برنامهه ببینیم D:


*اصطلاحی برای آدمهایی که پیوند کوالانسی آن ها و تخت خوابشان از قوی ترین پیوند های جهان خلقت محسوب میشه و از اون جایی که برای کپی رایت ارزش زیادی قائلم این اصطلاح تد ساخته است D:


من هیچ وقت توی عکس ها نیستم از عکس هایی که خودم تویشان باشم و پس زمینه ام گل و چمن و بلبل و یا حتی یک ویوعه پرفشنال باشد خوشم نمی آید از سلفی هم بدم می آید دماغم را بزرگ نشان میدهد در صورتی که دماغ من خیلی بی عیب و نقص است صاف است و کمی سربالا و مدلش به مادربزرگ خدابیامرزم رفته است البته ای کاش به جای گوشتی بودن استخوانی بود ولی خب ملالی نیست در زمان خلقتم احتمالا گِل زیاد داشته اند 

از بحث منحرف نشوم میخواستم بگویم اما دوست دارم که آدمها را ثبت کنم  آن ها لبخند بزنند و من با همه ی بی سوادی ام در عکاسی سعی کنم که کادر را طوری ببندم که همه چیز در عین بی قاعدگی جای خودش باشد 

زیبایی آدمها را در عکس هایم ثبت کنم و انعکاس روحشان را از چشمهایشان نشان بدهم 

فردا اما دعوتم باید بروم باغ دوستم و یکی از دوست هایم که دوربین حرفه ای دارد میخواهد از همه عکس بگیرد و دارم فکر میکنم چه بهانه ای بیاورم که بیخیال من بشوند که من از اینکه در عکس باشم خوشم نمی آید .


+عکس گرفتن از طبیعت و محیط اطراف را بیشتر از آدمها دوست دارم 


قبل از اینکه اندوه ایده آلیست بودن باشم جادوگر قبیله موهاتاک بودم  و قبل از اون توکان سبز بودم حالا احساس میکنم به هیچ کدوم تعلق ندارم درعین حال که همه این کلمه ها بخشی از من رو توصیف میکنن من ایده آلیستم احتمالا جادوگر قبیله ام و یه پرنده ی سبزم .
اما میدونم جدا از هرکدوم از این عبارت ها من یه ستوده دارم که باید کشفش کنم و به اون چیزی که میخواد باشه نزدیک ترش کنم 

+دلم میخواد اسم اینجارو بذارم دخمه ی معجون سازی و اسم نویسنده وبلاگ رو کیمیاگر منتها نه من کیمیاگرم نه اینجا دخمه ی معجون سازی :))

+من خیلی از ادمهای خجالتی و درون گرا خوشم میاد اینقدر  که خودمم دلم میخواست جزوی از اونها باشم و بله برای خجالتی بودن تلاش کردم و حتی موفق هم شدم :| من یه خجالتی شده بودم که حتی نمیتونست سلام کنه به بقیه 
ولی روحم مثل یه عضو پیوندی باهاش رفتار میکرد و پسش میزد خلاصه فقط هفت ماه تونستم اونطوری زندگی کنم  راست میگن که هرکسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش :))

+به قالب جدید وبلاگ حس خاصی ندارم خیلی هول هول ویرایشش کردم و فقط صرفا برای اینکه یچیزی باشه گذاشتمش

+همین الان در یک لحظه یادم اومد یه مدت خیلی کوتاهی اواز آن پرنده غمگین بودم  و خب بله غمگین بودم 

از پریروز که امتحانام تموم شده هی میرم تو آینه به خودم نگاه میکنم و میگم یعنی تو سال دیگه دانشجو میشی؟ یعنی فقط شیش ماه عملا بیشتر از دبیرستانی بودنت نمونده ؟ و میترسم  

من خیلی فکر کردم و به نظرم کنکور هم فرصته هم تهدید و تصمیم گرفتم که از بخش فرصتش استفاده کنم کنکور یه زمان خوبیه برای اینکه آدم هدفمند تر عمل کنه سبک زندگیشو اصلاح کنه و زمان های مرده و تلف شدشو به حداقل برسونه و یاد بگیره که باید برای چیز هایی که میخواد تلاش کنه شکست بخوره و دوباره بلند شه 

وقتی اینطوری به کنکور نگاه میکنم به نظرم خیلی قشنگ تر میاد تا اون غولی که بقیه سعی دارن به من نشونش بدن 

کتاب تستایی که نیاز داشتمو خریدم و در حال شروع کردنم جمله های زیادیو میشنوم مبنی بر اینکه الان زوده خسته میشی چرا خودتو اذیت میکنی گوربابای کنکور و امثالهم ( سرشار از امید دادنن دوستان :| یکی نمیاد بگه من میدونم تو موفق میشی :(

اما خب من تصمیمو گرفتم و میخوام که دوباره ۱۲ ساله بشم 

دعاها و ویش یو د بست های شمارا خواستاریم نه برای من بلکه برای هرکسی که مسیری رو تو زندگیش دنبال میکنه 


*امیدوارم همه تصمیما فقط در حد تصمیم باقی نمونن:))


=)


ترم اولی ها

 ترم دومی ها 

 ترم سومی ها 

ترم چهارمی ها 

 ترم پنجمی ها

 دیگر لازم نیست برای امتحان سمج خود مضطرب باشید

 یادگیری آسان جادو با محصولات اموزشی یاج

 آیا فکر میکنید برای کسب رتبه عالی باید حتما به اساتید رشوه دهید؟

  چه کسی گفته درس تغییر شکل را نمی توان با رتبه عالی قبول شد!؟

  با جزوات عربده کش یاج حتی غول های غار نشین هم میتوانند در ازمون سمج خود موفق باشند همین حالا چوب دستی خود را بردارید و اسم و مقطع تحصیلی خودرا به آسمان پرتاب کنید 

 یاج حامی تحصیلی بدون باج


+اگه طرفدار هری پاتر هستین فکر کنم خوشتون بیاد مخصوصا این اپیزود رادیو مرکب پیچیده هاش که عجیب به دل من نشست 


درحالی که به دیوار تکیه داده بود بی مقدمه رو کرد بهم و گفت بین این همه آدمی که دارن کار اشتباهو انجام میدن درست انجام دادن تو چه فایده ای میتونه داشته باشه؟

بهش گفتم : این زندگی مثل یه چرخه میمونه وقتی یه عضو کارشو درست انجام نده اون چرخه سیر طبیعیشو از دست میده  و بهم میریزه و برعکس اگه یه عضو هم کارشو درست انجام بده اون چرخه به سیر طبیعیش برمیگرده 

سکوت کرده بود 

 ابروهامو انداختم بالا و گفتم میبینی ؟ نقش من خیلی حیاتیه ! و خندیدم 

و خندید .



زندگی بدون اینکه آدم با دست های خالی پای علاقش و هدفش و آرمانش بایسته و ذره ذره مسیر رو خودش بسازه چه لذتی داره که ادم ها به من میگن اینجا دنیای واقعیه و تو تورویاهات زندگی نمیکنی :|

و جالب اینجاست که این حرف رو ادمهایی میزنن که هیچ لذتی از شرایط کنونیشون نمیبرن از شغلشون متنفرن و به نظرشون زندگی مضخرفه 

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

من عاجز از گفتن و خلق از شنیدنش


+اون تیکه از آنشرلی بود که آنه میخواست بره دانشگاه و اون خانومای خوش قلب همسایه اومدن گرین گیب و حرفایی زدن که آنه ته دلش احساس بدی پیدا کرده بود 

من الان همونجام :)) هرچند آنه دوستی مثل گیلبرت بلایت داشت .


اولین باری که باهاش اشنا شدم شیشم ابتدایی بودم یه کتاب تست داشتم برای انتشارات واله بود مجموعه آدم برفی پر بود از اون و اونجا اولین باری بود که خیلی جدی همو ملاقات کردیم

 دیدار دوممون وقتی بود  که وقتی من راهنمایی بودم همه بچه ها با دیدنش غر میزدن اما من یه حسی توی دلم بود که متوجهش نمیشدم وقتی میدیدمش چشمام برق میزد و بخاطر اون حتی کارایی رو کردم که مدتی بود کنار گذاشته بودم 

سومین دیدار و مهمترین دیدارمون وقتی بود که من وارد دبیرستان شدم اونجا دیگه نقش حاشیه ای نداشت و لای چیزی قایم نشده بود و مستقل یه کتاب داشت به اسم هندسه یک اولش بهش بی تفاوت بودم اما سر امتحان ترم اول با چالشی رو به رو شدم که همه چیز رو تغییر داد 

قضیه از این قرار بود: در طول سال تحصیلی یک مسئله ای رو باید اثبات میکردیم  من حتی صورت سوال رو هم یادداشت نکرده بودم اصلا برام اهمیتی  نداشت  یکی از بچه ها که مامانش معلم ریاضی بود اونو اثبات کرده بود و بچه ها هم نوشتنش و معلم تاکید کرد که خیلی مهمه و من هم گفتم چی میگه خیلی مهمه مهمه که مهمه :| دوماه بعدش سر امتحان ترم اول دونمره بهش اختصاص داشت همینطوریشم نمرم خیلی شاهکار میشد چه برسه به اینکه این دونمره رم از دست میدادم یه لحظه یه فکری به ذهنم رسید چرا خودم اثباتش نمیکردم ؟ به خودم گفتم ستوده یا الان یا هیچ وقت یا باید خودت رو به خودت اثبات کنی یا همه خودشیفتگی هات رو بریز دور که تو هیچی نیستی

استینامو بالا زدم و شروع کردم به اثبات کردن اما همه چیز اینجا تموم نشده بود  در تمام مدت من داشتم لذت بی نهایتی رو احساس میکردم و وجودم پر از عشق شده بود مدت ها بود که  همچین چیزی رو فراموش کرده بودم و اونجا بعد از گذشت چهار ماه بالاخره فهمیده بودم چرا موقع انتخاب رشته با اینکه میدونستم باید برم انسانی اما چیزی وادارم کرده بود ریاضی ثبت نام کنم 

اثبات کردن تموم شد بلند شدم و برگه رو تحویل دادم و دوان دوان تو حیاط دنبال شاگرد اولمون میگشتم که ازش بپرسم درست بدست اوردم یا نه وقتی اون گفت اره درسته مثل ادمایی که جادو شده باشن رو اولین سکو نشستم و به روبه رو خیره شدم 

من با حقیقت روبه رو شده بودم خود گمشده ام رو پیدا کرده بودم و از همه مهمتر متوجه شده بودم اون احساسی که وقتی راهنمایی بودم به هندسه داشتم همین دوست داشتن و عشق بوده 

از اون روز به بعد همه چیز یه طور دیگه شد و کی فکرشو میکرد یه سوال همچین نتایجی رو به دنبال داشته باشه .


میخوام یه اعترافی بکنم 

من از اینکه آدمها دوستم داشته باشن میترسم احساس میکنم لیاقتشو ندارم ولی عاشق اینم که ادمهارو دوست داشته باشم و بهشون عشق بدم 

طبعا وقتی اینکارو میکنم ادمها فکر میکنن من هم قابل دوست داشته شدنم ولی اینطوری نیست درحالی که اینطوری هست 

خل شدم ؟ بعید نیست :)))

شاید بخاطر این باشه که من یه دورانی از خودم بدم میومده و متنفر بودم یه دوران طولانی بعد الان دارم خودمو دوست میدارم اما هنوز بخشی از من اون احساسات رو داره و این مسیره تغییره که پر از تناقضه اینطوری نیست؟



این چند تا فیلم فیلم هایی اند که من درطول دوسه هفته اخیر دیدم و دوسشون داشتم 


: 2005 Pride & Prejudice
صد درصد اسم رمان غرور و تعصب به گوشتون خورده یکی از شاهکار های کلاسیک 
خب اولین فیلمی که میخوام راجبش حرف بزنم فیلمیه که براساس همین رمان ساخته شده و اسمش غرور تعصبه 
داستان ماجرای خانواده ای با چهارتا دختره که روزی پسری ثروتمند عمارتی رو در همسایگیشون میخره و از اونجایی که در زمان فضای داستان ازدواج هدف اصلی و سعادت همه ی زن ها بوده و مادر خانواده سعی میکنه یکی از این دخترارو غالب کنه و این اقا و دوستش عاشق دوتا از دخترای قصه ی ما میشن و ماجراهایی که پیش میاد و دیگه نمیگم تا اسپویل نشه 
توی کتاب غرور و تعصب همونطوری که میبینین داستان موضوع کلیشه ای و تکرارییه اما قلم نویسنده و توصیفات و شخصیت ها از این رمان شاهکار میسازه 
تو فیلم اما من اون غرور و نخوت شخصیت مرد داستان که تو کتاب مد نظر بود رو احساس نمیکنم بلکه مردی درونگرارو میبینم که تمایل به ارتباط با بقیه نداره صرف نظر از غروری که به واسطه ثروتش طبیعیه به نظرم و نکته دیگه اینکه داستان روند سریعی داشت هرچند متوجهم
یک نکته مثبت که توجه من رو جلب کرد مفهوم عشق بود عشقی که نجات دهنده و جلو برندس برخلاف بلندی های بادگیر که اونجا عشق نقش ویرانگری رو داشت اینجا اون کمالی که من از عشق میخواستم رو به تصویر کشیده بود و من کاملا راضی بودم 

: Aladdin 2019
خب همونطوری که همتون میدونین یا شایدم نمیدونین دیزنی مدتی میشه که داره کارتون های قدیمیشو بازافرینی میکنه که این دفعه نوبت علاءالدین بوده 
دانلود این فیلم کاملا اتفاقی بود به طوری که تو مدرسه بودم غین اصرار داشت همین الان یچیزی دانلود کنم که مال سال ۲۰۱۹ باشه منم رفتم تو لیست فیلم ها و اولین چیزی که به چشمم خورد رو دانلود کردم 
 این فیلم یه حسن ختام خوب برای یه روز مخملی بود پراز رقص و رنگ و نور و موسیقی
احتمالا داستان علاء الدین و چراغ جادو رومیدونین پس دوباره نمیگم اما چیزهایی که تو این فیلم توجه من رو جلب کرد جسارت و مهربونی جازمین به عنوان یک پرنسس دو دوستی بین دوتا از کاراکترای فیلم و فضای شرقی فیلم که با جادو امیخته شده بود راستش تا حالا فیلم فانتزی با تم شتر و کویر ندیده بودم D: 
به هرحال دیدنش خالی از لطف نیست به نظرم :)



:Anne with an E
آن شرلی اولین بار توی یه رمان دنباله دار هفت جلدی که ال ام مونتگمری نوشته سروکلش پیدا شد دختر خوش قلب و باهوشی که برخلاف ظاهر نه چندان زیباش ( که به نظر من واقعا زیباست ) دنیارو زیباتر از اون چیزی که هست میبینه و همه رو شیفته خودش میکنه حالا نتفلیکس اومده و با اقتباس از این داستان یک مینی سریال رو ساخته که دو فصلش اومده 
من چند قسمت اول با آنِ سریال ارتباط برقرار نمیکردم چون با تصوری که از آنِ کتاب داشتم تفاوت داشت اما کم کم برام ملموس تر شد این سریال علاوه بر اینکه اقتباسی از آن شرلیه درکنارش به مباحثی از قبیل برابری زن و مرد برده داری و مشکلات ن هم میپردازه 
من از گیلبرت بلایت متیو و سیبیل آقای فیلیپس هم بسیار خوشم اومد :)) و به طور کلی این سریال رو هم توصیه میکنم تعداد قسمت هاش زیاد نیست و اگه کنکوری هستین وقتتون رو نمیگیره .

برنامه بعدی من دیدن شرلوک هلمز و مری ماپینزه D:

+اولین تجربه نوشتن راجب فیلم بود دیگه نمیدونم خوب بود نبود 


چرک مرده شدن یه اصطلاحیه که برای لباس ها یا به طور کلی پارچه ها به کار میره وقتی که از یه لکه ای که روی یه پارچه ست مدت زیادی بگذره و اون لکه به بافت پارچه بشینه پاک کردنش سخت تر میشه .

حالا شما قلب و روح بشر رودر نظر بگیر روزانه چقدر این اتفاق براش میافته؟  هرکدوم ما چقدر زخم های قدیمی روحمون چرک مرده شدن؟ 

خلاصه که روحتون چرک مرده نشه عزیزانم لباس فدای سرتون .


از لحظه ای که خبرداده اند پسرک از دوچرخه پرت شده پایین تا امروز چند روز میگذرد ؟ پسرک هنوز روی تخت بیمارستان است و من هنوز احساس میکنم در یکی از سریال های آبکی صدا و سیما گیرافتادم  و اینقدر سناریو اش آبکی ست که دکتر ها مثل همه ی دکتر های سینمایی میگویند فقط معجزه 

میشود برای پسرکمان دعا کنید؟ خواهش میکنم :( 


+میترسم خیلی زیاد سین اگه چیزی برای داداشش اتفاق بی افته دووم نمیاره


گفته بودم که ترس بین احساساتی که میشناسم از همشون کشنده تره . از شنبه قراره برم پانسیون تو خونه نمیتونم درس بخونم خودشون بمونن و خونشون از بس نگران بودم براشون  ولی الان میگم به من چه اصلا .دوروزه قفسه سینم درد میکنه گوشمم همینطور تو گوگل سرچ کردم به چیزای جالبی نرسیدم حس میکنم انگشتم کج شده و میترسم ، وقتهایی که خونمون تو سکوته رو دوست دارم کاش میتونستم مغزمم ساکت کنم جدیدا متوجه شدم شستن دستام بهم ارامش میده ولی به نظرم بهتره یه جایگزین دیگه واسه آرامشم پیدا کنم میترسم میترسم ترس داره منو میخوره هیچ جوره از این فوبیای بی سروته نمیتونم خلاص شم فوبیای مریضی ام فوبیاست که من دارم؟ غم انگیزه دلم میخواد داد بزنم سام بادی سیو میی پلیز ولی خودمو نگهداشتم 

هیچ کس سوپر من نیست ستوده خانم خودت گند زدی خودتم درستش کن 


صبح بلند شدم دیشب نتوانسته بودم بخوابم و صبح هم زود بیدار شده بودم و توقع سردرد داشتم ولی خبری نبود به نظرم از همانجا مشخص میشد که امروز روز خوبیست دیروز بابای همکلاسی ام زنگ زد و گفت که نمیتواند فردا مارا ببرد و آیا امکانش هست که مامان زحمتش را بکشد ؟ پس با این حساب مامان باید مارا میبرد لباس هایم را پوشیدم و در آینه حسابی قربان صدقه خودم رفتم . 

سرتان را درد نیاورم روانه راه شدیم و مامان دربین راه گفت که کجا پیاده ات کنم به خانه ی صاد نزدیک تر است؟ گفتم همین بغل پیاده ام کنی میروم و مامان سرکوچه شان مرا پیاده کرد ساعت یک ربع به هشت بود و نمیدانم چرا به نظرم یک ربع زودتر از هشت آنجا بودن درست نبود ! یکمی آن اطراف گشتم و اصطلاحا خیابان هارا متر کردم ؛خودم هم از کارم خنده ام گرفته بود .ساعت دو دقیقه به هشت بود که به خودم تشر زدم خودت را جمع کن ستوده و برو و رفتم.

بالاخره سوار اسانسور شدم و به خانه ی صاد رسیدم بعد از بغل اولیه ! وارد خانه شدم کیفم را روی مبل گذاشتم و نشستم خجالتی بودن به من نمی آید ولی راستش را بخواهید کمی خجالت میکشیدم خودم هم نمیدانم چرا 

حرف زدن را شروع کرده بودیم از هر دری حرف میزدیم که بیشترش حول محور ح میچرخید و خب چه کسی بود که ناراحت باشد؟!

در میانه ی همین حرف هایمان بود که صاد صدایم زد که بیایم و صبحانه بخورم یک چیز گیلانیی که اسمش را یادم رفته  با سیب زمینی سرخ کرده و زیتون [ تمام ترکیبات مورد علاقه من ] و من حتی با وجود بی اشتهایی جدیدم  تا ته بشقاب را خوردم و فکر میکردم نه هنوز بخش های شکموی وجودی ام نفس میکشند و به خودم لبخند زدم  صاد گفت که از ح تقلب گرفته است که من چه چیزی را خیلی دوست دارم و او گفته برای سیب زمینی سرخ کرده جان میدهد .

ما در همین حال حرف میزدیم و میخوردیم بعد از اینکه کارمان با بشقاب ها تمام شد لیوان چای من را برداشتیم و به هال رفتیم روی مبل نشستیم و حرف زدن را از سر گرفتیم گاهی وقتها هم سکوت میکردیم میدانید صاد از آن آدم هاییست که برای حرف زدن نیاز به کلمه هم ندارد او حتی در سکوت هم تاثیر مثبتش را [ حداقل برای من ] به جا میگذارد 

در ادامه ازش خواستم که چند تا کتاب به من امانت بدهد مدت ها یک چیزی حدود دوسه هفته از اخرین کتابی که خوانده بودم میگذرد و من دلم برای کتاب خواندن پر میزند کتاب ناطوردشت و بیگانه را بهم امانت داد و سقوط را به من هدیه کرد و من عاشق آدم هایی هستم که بهم کتاب هدیه میدهند به نظرتان واقعا چه چیزی زیباتر از کتاب میتوان هدیه داد ؟

و من بشدت ذوق زده بودم و در دنیای خودم غرق بودم بعد از کمی سکوت یادمان آمد که من دیشب خواسته بودم تا بهم اوریگامی درنا را یاد بدهد افسانه ای ژاپنی میگوید اگر هزاردرنای کاغذی درست کنی به آرزویت میرسی و من تصمیم گرفته بودم که این کار را بکنم ( نه فقط برای اینکه به ارزویی برسم ) به هرحال صاد رفت و کاغذ های اوریگامی اش را که بشدت دلبر بودند اورد و شروع کرد برایم توضیح دادن و همزمان یکی هم درست کرد بعد یک کاغذ بدست خودم داد و گفت درست کن درست کردم تا هایم کمی کج و معوج شد ولی اشکال ندارد در زمانی که من داشتم یک دانه درست میکردم او هم یک دانه دیگر درست کرد و از هزارتا سه تایش را درست کردیم 

ساعت نزدیک یازده بود و طلسم قرار بود باطل شود و همه چیز جادویش را از دست بدهد برایم اسنپ گرفت مجبور بودیم بجای کالسکه و اسب از راننده اسنپ استفاده کنیم که برای لحظه های قشنگی که گذرانده بودم راننده مذکور زیاد شاعرانه به حساب نمی آمد تازه اعصابش از اینکه ده دقیقه معطلش کرده بودم هم خرد بود میخواستم بگویم ببخشید بغل اخریه مان [بر وزن اولیه ]کمی طول کشید ولی خب مطمئن بودم متوجه نمیشد بیخیال راننده شدم و به محض اینکه به دم مدرسه رسیدم خودم را به کلاس ریاضی رساندم ولی استاد دوست داشتنی ام هنوز وارد کلاس نشده بود نفس راحتی کشیدم  لبخند از لب هایم جدا نمیشد حس خوبی داشتم.


* داشتم با صاد حرف میزدم که پرسید سه شنبه ها با موری را خوانده ای؟ این برنامه ماهم میشود یک شنبه با صاد از این ایده خوشم آمد .


*از مقر فرماندهی مامان خبر رسیده که شام کشک و بادمجان است و بله خوشبختی کامل شد ^_^



باید بنویسم تا هیجانم تخلیه بشه 

امروز اتفاقی افتاد که مدت ها بود منتظرش بودم اما وقتی اتفاق افتاد من تمام بدنم داشت میلرزید از خجالت داشتم منفجر میشدم و دلم میخواست بلند بلند بخندم و به طور کلی هیچ کدوم از واکنش هام دست خودم نبود و خیلیییی خوشحالم که وقتی اتفاق افتاد تنها نبودم وگرنه قطعا افتضاح تاریخی به بار میومد D:


+من هیچ کاری رو پنهانی نمیتونم انجام بدم هیچ وقت کلا بلد نیستم و بشدت ادم ضایعی هستم و همیشه اولین کسایی که متوجه میشن ادم هایی ان که به من نزدیکن 

یعنی شما فقط کافیه منو بشناسین تا با کوچکترین رفتار هام متوجه بشین دارم چه گندی میزنم :)))



+الان که دارم نگاه میکنم من همه احساسات رو در ان واحد دارم غمگینم خوشحالم خجالتی ام عصبانی ام هیجان زده ام و .


سرم گیج میره معدمم درد میکنه پشتیبانم برام اس ام اس داده دست مریزاد و من پوزخند میزنم میگم واسه چی دقیقا ؟  ایده ال گرای درونم بهم تشر میزنه خاک برسرت ببین این مدت چی بودی که بخاطر یه پیشرفت کوچیک ملت ساز و دهل راه انداختن و مامان درونم میگه چیکار داری دخترمو چش نداری ببینی بعد این همه مدت داره کم کم رو غلتک می افته من دوباره پوزخند میزنم 

یک شنبه ساعت هشت صبح میخوام برم خونه صاد  برای ح اتفاق افتاده بود که من ازش بی خبر بودم احساس مادریو دارم که مراقب بچش نبوده و از وظیفش کوتاهی کرده و اون بچه بدون مادرش آسیب دیده و فکر میکنم من چقدر دربرابر بعضی آدمها آسیب پذیرم  و چقدر دوری از اونها میتونه منو خسته و رنجور کنه و به خودم نگاه میکنم از وقتی اتفاقی که برای ح افتاده ختم بخیر شده احساس سبکی میکنم اگه چیزیش میشد؟ من باید چیکار میکردم ؟


پریروز بخاطر حرف غین زنگ زدم به ح که بینمون کینه نمونه که سیاه نباشه دلمون از هم و همون دقیقه اول که زنگ زدم پنج دقیقه بعدش داشتم میخندیدم فکر میکردم بعداز هفت ماه غریبه شده باشه برام ولی یکی بیاد میومد نیش منو جمع میکرد واقعا :| و بعد شبش تازه فهمیدم چه گندی زده و چه گندی زدم دلم میخواست خفش میکردم ولی چون خودم مقصر بودم دستم به جایی بند نبود هرچند منم قصدم اون اتفاق نبود ولی خب ادما به نیتت توجه نمیکنن خروجی کار همیشه مهمتره همیشه واقعیت رو به حقیقت ترجیح میدن همیشه همینن منم همینم حتی 



موهامو زدم روز اول زیبا بود همین که بهش آب خورد شبیه لونه کفتر شده رو سرم ولی سرم سبک شده آرایشگر ده بار پرسید مطمئنی بزنم گفتم بزن خانم میخوام چیکارش کنم هیچی با بغض داشت کوتاه میکرد و من تمام مدت پوکر فیس نگاش میکردم  و بله از وقتی اومدم خونه داداشم بهم میگه داداش و مامانم میگه قربون پسر ارشدم بشم مردی شده واسه خودش و من :| خدایا 



قراره یه تصمیم بزرگ بگیرم که خیلی ازش میترسم احساس میکنم شاید پشیمون شم ولی نمیدونم هوف پا کردن تو کفش ادم بزرگا هم کار بود اخه من کردم؟


+چرا احساسات من از تابع کسینوسی پیروی میکنه یه روز تو اوجم یه روز تو قعر!


+بعدا نوشت : تازه انگشتمم سوخت


پریروز بود فکر کنم به خودم سه تا هدیه دادم یه فرفره قهوه ای که خیلی خوشگله یه پیکسل و یه مانتو زرد وقتی میپوشمش احساس میکنم افتابگردونم و کاش افتاب گردون بودم این روزها همه چیز ریتم عادی خودشو داره صبح بلند میشم اگه مدرسه کلاس داشته باشم مدرسه میرم غذا میخورم درس میخونم و تو اینترنت ول میچرخم استاد شیمی مون خیلی دوست دارم انگار با روحش درس میده فردا میخوام موهامو خیلی خیلی کوتاه کنم بهونمم اینه کنکور دارم ولی دلیل واقعیش این نیست 
خلاصه که همه چیز خیلی سبزآبی پاستیلی طوره با یه گل افتابگردون بزرگ 


برای همه ی شما که در این فضا مینویسید و برای شما که هم رگ و ریشه اید:
میخواهم بگویم چقدر خوشحال و خوشوقتم که شمارا میشناسم ،روزمرگی هایتان میخوانم و میتوانم چیزهای زیادی ازشما یادبگیرم 
شما به معمولی ترین شکل ممکن فوق العاده اید و به فوق العاده ترین شکل ممکن معمولی هستید شما خودتانید و بر خلاف خیلیها سعی نمیکنید یه کپی تهوع آور باشید 
دوستتان دارم و برایتان بهترین ها را میخواهم 
دوستدار شما : ستوده 

+شبیه پست خداحافظی به نظر میرسد؟ ولی قرار نیست جایی بروم  D:
+یک هو مهرم سرریز کرد به هرحال :)


نمیدونم چرا دلم میخواد همش بنویسم صدای همایون خان شجریان تو اتاق پیچیده و دارم فکر میکنم چطور صدای یک ادم میتونه اینقدر مخملی باشه فیزیک خوندم و قراره برم ادبیات بخونم ح توراه سفره و پیام هام رو هر دوساعت یه بار جواب میده به حجم کتاب تستی که رو صندلیم ریخته شده و حجم دیگه ای که تو کتابخونمه فکر میکنم و یکم نگران میشم ولی خب نگرانی نداره فقط باید کارمو درست انجام بدم و روبه جلو حرکت کنم هرچند گفتنش راحت تر از عمل کردنشه 

تصمیم دارم راجع به اصولی که دنبال میکنم تو زندگیم   و راجع به درس هایی که تاالان از زندگی گرفتم   بنویسم برای خودم  به نظرم ایده ی خوبیه چون همه  چیز و واضح تر و شفاف تر میکنه و باعث میشه که یه قصه رو دوباره تکرار نکنم 

احتمالا تا چند وقت دیگه کامنت هارو ببندم همش احساس میکنم مجبوری کامنت میذارین و منم منتظر کامنتا میمونم این انتظار مخصوصا وقتی به حقیقت نمیپیونده خیلی رو اعصابه هرچند مرددم درمورد این تصمیم ولی خب.

 

+ جک من زن خوشبختی ام چون تو این دنیا شعر هایی وجود داره که فقط و فقط برای من سروده شده 

از مجموعه ی گفت و گوی دست ها 

 

 


دیروز روز اول پانسیون بود و میتونم بگم م بود برای اولین بار ساعت های پشت هم درس خوندم و تست زدم هم زمان کتاب ناطور دشت رو هم بینش خوندم هیچ استرسی درکار نبود همه میخندیدن و تلاش میکردن 

ازمون جمعه رو گند زدم بعد از ظهرش مامان خیلی جدی گوشی رو ازم گرفت و من مخالفتی نکردم مسئله اینجاست که تصمیم درستیه و انکار من هم بی فایدس امروز دوباره بهم داد چون قراره بیست دقیقه دیگه برم بیرون 

دیروز ولی یکی از علت های دیگش که حالم خیلی خوب بود عدم استفاده از گوشی بود نه هیچ خبری نه هیج حرفی هیچ دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت

از هولدن کالفید خوشم اومد آدم هم رگ و ریشه ایه و جسارتش انکار نشدینه 

اما مهمترین چیزی که درش توجه من و جلب کرد این بود که هیچ ابایی نداشت از اینکه خودش باشه 

کتاب بعدی که شروع کردم بیگانه آلبرکاموعه و فعلا ده صفحشو خوندم و حتما نظرم رو اعلام میدارم 

الان هم بیرون داره باد میزنه لباسایی که روی صندلی ریخته بود رو به جایگاهشون رسوندم و و نشستم روی تخت و دلم میخواد همین الان بخوابم 

 

شما چه میکنید؟ ایام به کامه؟


زندگی شما، مال خودتان است. نگذارید زیر تسلیم و رضای متعفن خرد شود. به هوش باشید. همیشه راهی برای فرار است. همیشه نور امیدی در جایی وجود دارد. ممکن است نور تابانی نباشد، اما تاریکی را در هم می‌شکند، هوشیار باشید. خدایان فرصت‌هایی پیش روی‌تان می‌گذارند، آنها را بشناسید، و در آغوش بکشید، شما نمی‌توانید مرگ را در هم بشکنید، ولی می‌توانید گاهی مرگ را در زندگی‌تان از بین ببرید. هرچه بیشتر این کار را بکنید، نور بیشتری خواهد تابید. زندگی شما، در دستان خودتان است. آن را به درستی دریابید وقتی هنوز در اختیارتان است. شما شگفت‌انگیزید، و خدایان بی‌صبرانه منتظر شاد کردن‌تان هستند. 

 

 "چار بوکوفسکی" "ترجمه‌ی مهیار مظلومی"


برای ح نوشتم دلم میخواد کسی رو داشته باشم که فقط و فقط مال من باشه و با هیچ کس شریکش نشم خندید و گفت من میتونم داوطلب باشم بهش گفتم که نه تو به صاد تعلق داری به خواهرت به مامان و به عین که اون دوستته دایره ی ادمهایی که بهشون تعلق داری زیاده

بعد بهش گفتم به نظرت من به کیا تعلق دارم ؟ گفت مامانت بابات صاد سین شین اون یکی صاد نون! غین و میم ! اسم خودش رو هم نگفت .

گفتم که جالبه من به هیچ کدوم از این ادمهایی که گفتی احساس تعلق نمیکنم مخصوصا بابام گفت من هم نمیکنم گفتم پس تو قضیه ی تعلق احساس طرف مقابلمونه که باعث متعلق بودن ما میشه؟ گفت درسته ! ولی هر ادمی قبل از هرچیزی مال خودشه 

من اینو میدونستم عمیقا هم باورش داشتم ولی لحظه هایی تو زندگی هست که ادم دلش میخواد کسی تمام و کمال برای اون باشه و به اون تکیه کنه 

بهش گفتم وقتی متعلق نیستی معلقی میخواد تعلق به خودت باشه به خانوادت به یه مکان یا یه قصه .

 

بعدا نوشت : خیلی نفرت انگیزه یکی با اینکه کسی بهش دروغ بگه مشکلی نداشته باشه؟ من واقعا ندارم بیشتر احساس ترحم بهم دست میده نسبت به اون ادم و برام مهم نیست راجع به ادمای نزدیک زندگیمم فکر میکنم مقصر منم که محیط امنو براشون فراهم نکردم که باهام صادق باشن :(


پریروز یکشنبه بود طبق معمول یکشنبه ها با صاد داشتیم منتها این دفعه با حضور افتخاری سین و شین [ اخ که من چقدر این دوتا دخترو دوست دارم یعنی قشنگ خواهرن ] صبح رو در جوار هم سپری کردیم خندیدیم خوردیم من دیگه اون احساس معذب بودن اولیه رو ندارم خونه صاد احتمالا تا اخر تابستون در کابینت هاشم وا میکنم ! :| بعدش رفتم کلاس ریاضی و واقعا هنگ بودم میگفت دو چهار میگفتم شیشش :| امتحان رفت بگیره هیچییی یادم نمیومد میخواستم همونجا بخوابم برگه هارو نگرفت گفت پیش خودتون باشه خدا خیرش بده بواقع 

بعد ما شب قبلش قرار گذاشته بودیم بریم بیرون خودمون قبل از اینکه سین و شین بخوان بیان خونه صاد هیچی بعد از کلاس رسیدم خونه دیدم پیام دادن کجایی زنگ بزن بهمون زنگ زدم گفتن بیا کانون پرورش فکری میم رو ببینیم و یکم تجدید خاطره کنیم بعدم بریم یه جایی بچرخیم یکم همینطوری حرف زدیم که صدای جفتشون دراومد گفتن ستود گشنمونه گفتم نیمرو بزنم بیارم براتون؟ سین گفت اخه پروفسور صبح نیمرو خوردیما  بعد گفتن که میرن خونه شین ناهار بخورن و منم برم اونجا 

رفتیم اونجا و از ثانیه اول دوباره خندیدن رو شروع کردیم و تموم یه ساعتی که اونجا بودیم قهقههه میزدیم :| حتی به ترک دیوار هم خندیدیم یعنی بعدش رفتیم کانون و سین میم رو دید و بعد رفتیم سمت خونه سین اینا تو ضل افتاب ( درست نوشتم ) نشستیم تو یه چمنی بعد یهو دیدیم چندتا مرد که هیکلشون سه تای یخچال بود دارن میان سمتمون من ضمن تشهد خوندن گوشیمو از تو کیفم برداشتم و گفتم سلاممم مامان داریم میایم همونجا وایسا الان رسیدیم بهت و این دوستان گرامی تنها با ذکر کجا میرین بیاین باهم ریلکس کنیم از خیرما گذشتن بنده هم سعی کردم اون قسمت ایده ال گرای درونم رو که هی میگه خدایا ما زن ها چقدر بدبختیم هی میگن شما ریحانه این شما فرزانه این بعد یه قانون وضع نمیکنن که ما حداقل از خشونت کلامی در اسایش باشیم بعد رفتیم سر خاک داداش سین سین یکم گریه کرد یکم ناراحت بود من یکم باهاش حرف زدم و بغلش کردم بعد راه افتادیم سمت خونه سین اینا دم در ایستاده بودیم که سگ فامیلشون یهو با دو اومد سمتم بعد من اول خیلی ریلکس ایستاده بودم یهو دیدم دوسانتی متر بیشتر باهام فاصله نداره یهو با جیغ گفتم بخدااااا من ادم مناسبی نیستمممم بعد یهو دیدم همه دارن نگام میکنن من با گونه های سرخ شده به سمت خونه ی سین اینا حرکت کردم که دیدم سین و مامانش از خنده نفسشون بالا نمیاد دیگه :| بعد رفتیم اونجا چپیدیم تو اتاق سین باز مسخره بازی دراوردیم خندیدیم و یکم که گذشت عین بچه های خوب من و شین اومدیم خونه هامون 

قصه ی ما بسر رسید کلاغه به خونش نرسید D:

 

 


من آدم وحشتناک نژاد پرستی ام میدانید چرا ؟ چون اگر کسی به من بگوید که لام چقدر زیباست با لحنی که محبت از آن میبارد میگویم دخترکم مهاجر است انگار که مثلا مهاجر ها نمیتوانند زیبا باشند و این اتفاق اتفاق غیرعادی و غیر طبیعی است و کسی نیست به من بگوید چه اهمیتی دارد اهل کجاست؟ مثلا اگر نگویی امتیاز این مرحله را از دست میدهی ؟

من ادم نژاد پرستی هستم چون خیلی وقت ها سهوا و یا عمدا از لفظ ایرانی ها فلان اند و یا بهمان اند استفاده میکنم و یادم میرود که باشد فهمیدیم تو ناف انگلیس متولد شده ای و خیلی با فرهنگ و پرفکت هستی و اگر واقعا راست میگویی کاری بکن و به قدر وسع بکوش که ادا دراوردن و حرف زدن را همه بهتر از من بلد اند 

 من نژاد پرستم چون همیشه یادم می رود که خوب و بد زشت و زیبا شه و منظم سیاه و سفید مسلمان و بودایی همه جا وجود دارند که اصلا دنیا با همین تفاوت هایش زیبا شده و میشود در آن زندگی کرد 

شماها را نمیدانم اما من مطمئنم که نژاد پرستم و میدانم که بخشی از آن تقصیر سیستم بیمار آموزشی مان است اما بخش اعظمش برای خودم است برای خودی که حواسش نیست که اگاهانه تر و درست تر زندگی کند و چشم بسته از قاعده ی دنیای بعضی ادمها پیروی نکند .

 


از اینکه همه چیز از کنترل من خارجه متنفرم یسری چیزهایی هست که نه میشه با کسی درمیون گذاشت نه میشه نوشت هیچ کاری باهاشون نمیشه کرد این ها همون چیزهایی ان که باعث میشن یهو هق هقت اوج بگیره و دستات بلرزه و هی به خودت بگی هیش هیچی نیست خوب میشه درستش میکنیم و بدونی که نمیتونی هیچ کاری بکنی که درست شدنی نیست 

و بدتر از این مشکلات تردید و ایمانیه که تو به خودت از دست دادی تو به خودت ایمان نداری که حتی بتونی تشخیص بدی این مشکلات واقعا مشکلن ؟ یا تو مشکل داری باهاشون و باید با خودت حل کنی با بقیه بایدحل کنی رها کنی و بری 

 

 

+فکر کنم بهتر باشه بذاری زمان حلشون کنه و سعی کنی باهاشون کنار بیای

+تو خواب دیدم دارم جیغ میزنم و از کسی کمک میخوام کسی که میدونم کمک خواستن ازش حتما نجاتم میده و قرار نیست ازش بخوام که کمکم کنه :)))

 

+شرح جنگی نیمه ام ویران ویران 

همچو صلحی برلب و جنگی در جان 


خیلی وقت بود پست های این مدلی نذاشته بودم 

معلم شیمیمون با اختلاف کاپ گوگولی ترین جذاب ترین و خوش بیان ترین معلم رو به خودش اختصاص میده و اینقدررر ملیح درس میده که حد نداره ولی معلم فیزیکمون بشدت کنده و اعصاب منو خرد میکنه واقعا شیش فصل  رو چطوری میخواد تو شیش ماه تموم کنه ؟ البته کلا زمان دیر میگذره ادم باورش نمیشه فقط هشت روز گذشته !

 

امروز صبح تو مدرسه یهو گوشیمو ورداشتم و دیدم که صاد پیام داده هروقت بیکار شدی بهم زنگ بزن کار مهمی دارم من یهو قلبم ریخت و دستام شروع کرد به لرزیدن یعنی یجوری میلرزیدم که بچه ها نگرانم شدن و نشوندنم رو صندلی و دنبال یه فضای خالی میگشتن تا من بتونم زنگ بزنم و ببینم چیشده اخر رفتم زیرمیز کتابخونه تا در معرض دوربین ها نباشم و باگوشی ف یکی از همکلاسی هام به صاد زنگ زدم و گفتم چیشده نگران شدم و فکر میکنین صاد چی گفت ؟ گفت میخواستم بگم که مامانت میذاره چهارشنبه بریم اون همایشی که ح میخواد شعر بخونه توش من پشت تلفن گفتم البته حتما خبر میدم و اینا و همینکه گوشیو قطع کردم زدم زیرخنده و بچه ها قطعا متوجه شدن که من یه تختم کمه وسط خنده هام ماجرارو توضیح دادم براشون 

و اممم هنوز جای پس گردنی که خوردم درد میکنه D:

 

امروز برگشتنی داشتم فکر میکردم که این چیزی که ما بهش میگیم آزادی یه آزادی نسبیه در واقع هیچ کدوممون واقعا ازاد نیستیم یه ضرب المثلی هست که میگه ازادی حقیقی در مرگه یعنی اینکه همه ی ما وقتی که میمیریم به اون ازادی مطلق و ارمانی ترین حالت ممکن میرسیم تا قبل از اون احساسات ، خانواده ، جامعه وخیلی عوامل دیگه مارو دربند خودش میگیره .

 

با واقعه ی امروز متوجه شدم من اضطرابم رو حل نکردم فقط سرکوبش کردم که با کوچکترین اتفاقی اینطوری خودشو نشون میده به همین خاطر شروع کردم به هرشب نوشتن از همه چی از هرچیزی که ازارم میده و تو عمیق ترین لایه های قلبم مدفونه 

امیدوارم که این راه جواب بده

 

سریال شرلوک رو شروع کردم به دیدن و فوق العادست فوق العاااده هرچی راجع بهش بگم کم گفتم ^_^ حالا مفصل میام حرف میزنم راجع بهش

 

امیدوارم شما خوشحال و سبز باشین :)


یک چیزهایی هستند که هم خوبند و هم خوب نیستند هم عقلت تاییدشان میکند هم دلت اما شب که میشود دلت هق میزند که اصلا نمیخواهم منطقت هم وا میرود و میگوید حالا اینطوری اشکالی هم ندارد کنار بیا جانم و تو فریاد میزنی نمیخواهم میفهمی نمیخواهم و سکوت میکنی 

 

+میخواستم ننویسم میخواستم هرچیزی که به خودم مربوط میشود را پاک کنم اما اگر اینجا نباشد من کجا بنویسم ؟ و اگر ننویسم احتمالا منفجر میشوم من نمیخواهم منفجر بشوم دردناک است .

 

_که درون سینه هامان ماه مدفون است _


اول خواستم به خودم بگم راحته بعدشم خواستم ازش فرار کنم دیدم چه کاریه ؟ این انرژیی که میخوای صرف این کارا بکنی رو بذار صرف کنار اومدن باهاش و جلو رفتن 

بذار صرف صبر کردن اینطوری به صرفه ترم هست لااقل تهش از خودت راضیی میتونی ژست قدرتم بگیری که وای من چقدر قوی ام 

اما میدونی چیه ؟ این دومیه دردش بیشتره درد هم که پنجمین علائم حیاتیه :)

 

+که صبر راه درازی به مرگ پیوسته ست 


بعد از دیدن پست

هری تصمیم گرفتم من هم به تقلید از هری یک پست از دستاورد های تابستونم بنویسم ؛این تابستون بعد از مدت ها اولین تابستونیه که احساس مفید بودن میکنم 

و جالب اینجاست که بیشتر دستاورد هایی که داشتم مربوط به دنیای دورنیم و روح و روانمه ( فکر کنم خودتون هم از سیر پست ها متوجه شده باشین D: درواقع خفتون کردم با این قضیه )

۱_ از اضطراب رها شدم و دیگه از استرس منفجر نمیشم و افسرده نیستم

۲_از ارامش بیشتری برخوردارم و ارامش درونیم رو بدست اوردم 

۳_اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردم و برای خودم ارزش بیشتری قائلم 

۴_ از تختی بودن در اومدم (باتشکر از تد بابت این اصطلاح D:) و پویا تر شدم نسبت به قبل ( هرچند هنوز کاملا از تنبلی رها نشدم یه بخش هایی درمن هنوز هست)

۵_ با خودم صادق تر شدم و نیمه ی تاریک وجودم رو پذیرفتم  خودم رو بیشتر شناختم و خودم رو پس گرفتم 

۶_ منطقی تر شدم

۷_ یاد گرفتم اگاهانه تر قدم بردارم و برای کارهام دلیل داشته باشم ( حتی اگه دلیلم چون دوست دارم اینکارو انجام بدم باشه )

 ۸_یاد گرفتم هدف هیچ وقت وسیله رو توجیح نمیکنه 

۹_ تنهایی رو یاد گرفتم و جرقه رو پیدا کردم 

۱۰_ توانایی لذت بردن از زندگی هم درمن بیشتر شده و احساس خوشبختی بیشتری میکنم 

۱۱_ و اولین قدم هام رو در راستای شجاع تر بودن و قدرتمند تر بودن برداشتم 

و درکل تغییراتی که بهمن پارسال استارتشو زدم رو به تثبیت رسوندم یه جورایی

همه مواردی که تو این لیسته رو اگه هرکدومو یه ظرف درنظر بگیریم شاید برای بعضیاشون یه لیوان تو وجودم ریختم و برای یسری هاشون یه سطل اما به نظرم از پیشرفت های کوچیک هم نباید غافل بشیم درنتیجه اونهارو هم ثبت کردم و برای خودم به عنوان دستاورد درنظر گرفتم ( حتی اگه ایده ال گرای درونم هی غر بزنه بخاطرش )

 

بعد این تابستون مقادیری فیلم دیدم  یکی دوتا سریال هم دیدم [ که در اولین فرصت اسم هاشون رو تو سینما مینویسم ]

بیرون زیاد رفتم [ به مدد کنکور دادم سین و شین ] 

یک اپسیلون به کسی که دلم میخواست  و میخواد باهاش دوست باشم نزدیک تر شدم :| 

دوتا رابطه ی از دست رفته رو احیا کردم و دوست بهتری بودم 

 

 

کارهایی که میخواستم انجام بدم و ندادم :

کتاب زیاد بخونم مخصوصا فلسفه ولی نخوندم 

ساعت مطالعم رو تا اخر تابستون افزایش بدم و از نظر تحصیلی بهتر عمل کنم نکردم و تابستونو از دست دادم 

بیشتر احساسات و افکار درونیم رو بنویسم که ننوشتم 

ورزش کنم که نکردم 

به سلامت پوست و مو بیشتر اهمیت بدم که ندادم ( و این عادت رو درخودم نهادینه کنم که نکردم)

درپایان اجازه میخوام که از خانواده های محترم خیلی سبز نشر الگو اقای میکرو طبقه بندی گاج شیمی دهم ( چون دلم با گاج صاف نیست و فقط از همین یکی خوشم میاد ) سین، شین، ح ،صاد ، صاد، غین ،ب ( که هیچ وقت ازش ننوشتم ) ، کتابخونه ی خونه ی صاد ، کافه های موجود در شهر  و شما اهالی بلاگستان و همه ی عواملی که دست به دست هم دادن تا این تابستون ساخته بشه تشکر کنم: اقا خیلی متشکرم !

 

+

 خش خش .صدای پای خزان است،یک نفر
در را بـــه روی حضــرت پاییــــز وا کند.

تیتر فرعی : ابری که دربیابان برتشنه ای ببارد

نگفتم هفته ی پیش اخرین یکشنبه ها با صاد بود؟ یا حدااقل قرار بود باشه ! چون صاد یه روز اومد بهم گفت یه روز تو این هفته رو به من اختصاص بده صبحونه بریم کافه منم گفتم خب چی از این بهتر دوشنبه بریم . ولی چرخید و یکشنبه افتاد این شد که قرار شد ما امروز صبح باهم بریم کافه 

دیروز و دیشب ح رو دیوونه کردم که پاشو توام با ما بیا دیگه بریم صبحونه بخوریم از من اصرار و از اون انکار یه بار میگفت اداره باید برم یه بار میگفت تولد عینه یه بار میگفت که صاد تنها کارت داره منم اخم کرده بودم و میگفتم خب تو که غریبه نیستی خلاصه هرچی من غر میزدم اون هیچ تمایلی نشون نمیداد منم گفتم اصلا درک نمیخواد بیای و صحنه رو ترک کردم 

صبح پاشدم ساعت نه و نیم همراه با سرویسم رفتم دم مدرسه صاد قرار گذاشته بود دم مدرسه بیاد دنبالم همین که رسیدم دیدم صاد اومد دنبالم سریع چپیدم تو ماشین اقای اسنپی و باهم رفتیم سمت کافه .

یچیزی جریان داشت که من نمیفهمیدم فضا به طرز عجیبی سحر امیز بود از صبح یه سری نشونه ها بودن که میگفتن ممکنه ح ام بیاد ولی بخشی از وجودم پسشون میزد چه آرزوی محالی به نظر میرسید 

وقتی وارد کافه شدم صاد گفت برو بالا بشین یه لحظه حس کردم اگه برم بالا میبینمش وقتی رفتم بالا کسی نبود پوزخند زدم چقدر رویایی فکر میکنی اینجا دنیای واقعیه خب؟ 

نشستیم منو رو برداشتیم صاد گفت جاتو با من عوض کن که کسی نبینتت قیافه من :| بسم الله حالا کی میاد اینجا منو ببینه بعد دوباره مشکوک شدم موقع سفارش دادنمم سه تا غذا انتخاب کرد خب ما دو نفریم؟ زیاد به شکم دامن نزدم به خودم گفتم میشه این شم پلیسی تو کنار بذاری؟ 

صاد رفت پایین هیجان زده بودم و نمیدونستم چرا ، تو فکر و خیالای خودم غرق بودم صدای پا اومد نفسم تو سینه حبس شد یکی چشامو گرفت باورم نشد اینجا بود دقیقا همینجا .

سرتونو درد نیارم دورهم که نشستیم یهو از توی پلاستیک سه تا جعبه کادو پیچ شده خوشگل گذاشتن جلومم من دیگه واقعا هنگ کرده بودم گفتم اینااا چیههه و بله کادو بوددد اونم چی کتاببب اونم چی فلسفههه من داشتم از خوشحالی میمردم

یکی از کتابها کتابی که بود که جند ماه پیش تو گروه هم خوانی در وصف جلد جادوییش آه و ناله سر داده بودیم  و اونو که دیدم اصلا عنان از کف دادم 

بعدش که سفارش هامونو اوردن دیدم که سیب زمیینی سرخ کرده و قارچ و پنیره و اونایی که منو میشناسن میدونن من برای این ترکیب جون میدمممم حتی از پیتزا هم بیشتر دوسش دارمم و فکر میکنید در اون لحظه چی داشتیم :

یه ستوده که خوشبختی و خوشحالی برش کامل شده بود بله فقط با سیب زمینی سرخ کرده D:

من و ح اول به جون چیپس و پنیر افتادیم بعد رفتیم سر وقت سیب زمینی و قارچ و پنیر [برای مامانم که تعریف میکنم میگه من هی رژیم بدم بهت اینجا تو برو اونجا این چیزارو بخور -_- ]

خلاصه کلی خندیدیم و حرف زدیم زمان متوقف شده بود و یکی کیلو کیلو جادو میریخت تو اون لحظه ها

این آرزوی کل تابستونم بود و من امروز ارزومو زندگی کردم .

الان دارم فکر میکنم من تو زندگیم چه کار خوبی کردم و این ادمها پاداش کدومشونن ؟ و فکر میکنم که لیاقتشونو دارم؟ و بیشتر عاشقشون میشم .

 


 

میدونی ستوده ته تهش همه میرن یا خودشون با جفت پاهای خودشون میرن یا دست تقدیر اونارو ازت جدا میکنه یا همین فردا صبح چمدوناشونو ور میدارن و با یه بلیط به مقصد ناکجا اباد برای همیشه از زندگیت محو میشن یا نه ده ها سال دیگه میبینی هنوز وقت رفتنشون نرسیده بعضیا میرن دوراشونو میزنن دوباره برمیگردن بعضیا میگن بریم یه دور بزنیم باز میایم و دیگه هیچ وقت برنمیگردن ؛ ادما همینن

گاهی وقتها میگن برای همیشه کنارتیم و یه هفته بعدش ( نه یه روز کمتر نه یه روز بیشتر) میبینی دارن میرن گاهی وقتها هیچی نمیگن اروم کنارت میمونن و تبدیل میشن به نقطه ی امن زندگیت و تو اصلا متوجه نمیشی از کی حضور این ادم اینقدر برات پررنگ شده و اینقدر به زندگیت رنگ داده 

یه موقع هایی ادمایی هستن که تو شاید در حد یه قهوه خوردن باهاشون در ارتباطی اما یه عمر اثری که روت دارن باهات میمونه و با فکر کردن بهشون روحت تازه میشه 

یه موقع هایی ام نه یه ادمایی هستن خیلی وقته تو زندگیت حضور دارن ولی بهشون نگاه که میکنی احساس میکنی اینا همون ساعت آقاجونن که رو میز خونه جامونده ؛ آقاجون خیلی وقته رفته ،عقربه ها خیلی وقته از کار افتادن .

میبینی ستوده ؟ ادما همینن. روابط بین انسانی خیلی پیچیدس؛ ممکنه تو با پارادوکس های زیادی روبه رو بشی. پس رها کن بره و خودتو درگیر نکن . مهم اینه من همیشه همینجام و کنارت میمونم اره مهم همینه .

+ بعدا نوشت : 

از دوست بریدیم به صد رنج و ندامت

از دوست به‌خیر آمد و از ما به‌سلامت

 - ملک‌الشعرای بهار

 


احساس میکنم به سندرم کلکسیونر مبتلا شدم هرکتابی که دارم احساس میکنم کافی نیست و دلم میخواد برم چیزهاایی که بقیه دارند رو هم بخرن درصورتی که میدونم کتاب هایی که دارم کتاب های نسبتا خوبی ان و این منم که باید حداکثر استفاده رو ببرم .

 

همه چیز بیش از اندازه کند پیش میره اما من این روزها دوست دارم سرعت زندگیمو بالاتر ببرم  دلم میخواد صبح ها از خواب بیدار شم ورزش کنم صبحونه بخورم و متوقف نشدنی کار کنم اما نمیدونم چرا نمیتونم به اون حد ایده آل خودم برسم و زمان زیادی هم ندارم و این منو کلافه میکنه 

 

معلم شیمی مون که وصفش رو قبلا گفتم یه دریچه جدیدی رو تو ذهنم باز کرد  حالا وقتی دارم دستمو با صابون میشورم توی ذهنم فعل و انفعالاتی که رخ میده رو مرور میکنم و شگفت زده میشم به یه گل نگاه میکنم سریع توی ذهنم همه ی چیزهایی که راهنمایی خوندم مرور میشه و من از این حجم از زیباییی که فارغ از زیبایی بصری توی لایه های عمیق تری ازش پنهان شده به وجد میام یه طوری که انگار علم باعث میشه همه چیز زیبا تر به نظر بیاد 

نمیدونم تونستم منظورمو توضیح بدم یا نه ولی معلم شیمیمون باعث شد که همه چیز به جای کاغذ بیاد تو دنیای واقعی و درس خوندن تو مدرسه معنی جدیدی به خودش بگیره .

 

به هرحال کنکوری بودن هم یه چالش جدیده که این روز هام رو پر کرده و فقط و فقط امیدوارم که بتونم با موفقیت ازش گذر کنم و چیزهای خیلی خیلی بیشتر از یه رتبه ی خوب و دانشگاه خوب ازش بدست بیارم .

 

 


جاناتانِ عزیز

نمیدانی چقدر خوشحالم که قرار است به نوستالژی ترین حالت ممکن عاشقی کنیم و به روزها و سال هایی برگردیم که هر واژه ای از جانب معشوق حکم کیمیایی را داشت که تا مدت ها عاشق ها را سرمست و خوشحال نگه میداشت ؛ روز ها و سال هایی که واژه ها را حرام نمیکردیم و دقیقه دقیقه ها را نفس میکشیدیم .

اما دروغ نیست اگر بگویم درد دوری از تو پیوسته وجودم را ازار میدهد حرف زدن با تو برای من به مثابه ی نفس کشیدن است و دریغ کردن تو از خودم جنگی ست سخت که باید از پسش برای هردوتایمان بربیایم .

جاناتانِ من یاد گذشته ها بخیر  تاریخ فراموش نمیکند روزهایی را که عاشق ها برای یک پیام ساده، یک تلگراف، یک نامه، روزها و ماه ها انتظار میکشیدند و وقتی که به دستشان میرسید ساعت ها آن را میبوییدند نه مثل حالا که از بس دسترسی ها آسان شده  عشق هایمان هم دم دستی شده و چیزی به نام عشقِ واقعی حکم اکسیر جاودانگی را دارد 

 

اصلا به نظر من تکنولوژی عمیق ترین خیانت بشر به خودش است و راحت طلبی بشر چیزهای بزرگ و جبران ناپذیری را از بین برده است که به اندازه ی یک تاریخ طول میکشد تا بدست بیاید ، البته اگر بدست بیاید .

 

حالا  که فرصتش را داریم بیا نهایت استفاده را ببریم و به نوستالژی ترین حالت ممکن عاشقی کنیم 

که روزهای آینده بیاد می آورم که روزی خیره شدن به تو در روزهای روزمرگی آرزوی من بوده است .

 

برای تو که تا انتهای ابدیت عاشقت هستم 

جانان .

 

+جاناتان به معنی هدیه ای از جانب خدا و جانان به معنی معشوق و محبوب است 


به این صورت که ناامیدین و همینطوری دارین از این صفحه به اون صفحه میچرخین که یهو میبینین حافظ گفته :

چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

یه نفس عمیق میکشین کتاب تستونو باز میکنین و دوباره شروع میکنین :)) 


ادمیزاد فکر میکنه یه روز به از دست دادن ها عادت میکنه یه روز وقتی قراره از دست بده یچیزی نمی چسبه بیخ گلوش اما دوباره و دوباره این غصه تکرار میشه دوباره و دوباره ادم درد میکشه و میدونی چیه ؟ هیچ کاریم نمیتونه بکنه نقطه سر خط .


الان میخواستم یچیزیو بگم بعد دیدم چرا اصلا میخوام بگم؟ مگه گفتنش چه فایده ای داره ؟ اصلا وقتی حرف زدن ها هیچ فایده ای نداره پس واسه چی حرف میزنیم ؟ چرا زبان اختراع شده ؟ چرا باید حرف بزنیم؟ و سرسیلندر سوزوندم از این همه یاس فلسفی D: 

 

+اینجا رم با توییتر اشتباه گرفتم جدیدا :))


یچیزی که درمورد بلاگستان جالبه اینه که فکر کنم همه ی ما بر اساس نوشته هایی که از ادما میخونیم ازشون یه کاراکتر تو ذهنمون میسازیم و اونها رو اونطوری میشناسیم

کاراکتر من تو ذهن شما چه شکلیه؟ فکر میکنین من تو دنیای واقعی چه جور ادمیم؟ 

 

+همیشه دلم میخواسته بدونم پس لطفا اگه زحمتی نیست اکثرا جواب بدین :)


همه ی پدر ها و مادرها خوب نیستن خیلی هاشون حتی درمقابل بهتر شدن هم مقاومت میکنن و زندگی بچه هاشونو با خودخواهی تباه میکنن همه ی معلم ها خوب نیستن خیلی هاشون حتی زحمت هم نمیکشن و کارشونو درست انجام نمیدن همه اشتباه میکنن هیچ کس کامل نیست  هر چیزی ممکنه پیش بیاد. هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست و در نهایت دنیا چرخه ی تجربه یه قدم رو به جلو شکست اشتباه و بلند شدنه و زندگی خیلی وقتها تو چیزهای خیلی ساده ای خلاصه میشه 

و درنهایت : تیک ایت ایزی  اند لف سوماچ :)

 

+درمورد خط اول قبول دارم بی رحمانس !


هشدار : متن زیر حاوی مقادیر زیادی گله شکایت و بغض است .

 

چیزی مثل خوره مرا میخورد و آنقدر غد و یکدنده هستم که هیچ چیز نگویم حتی اگر قرمزی چشمهایم دقیقه به دقیقه بیشتر شود و شجریان برای بار هزارم پلی شود خیلی وقت پیش نوشته بودم وقتی آدم اندوهگین است انگار کسی زیر ترس ها و ناکامی ها با خودکار قرمز خط کشیده باشد. سیستم دفاعی بدن من اصولا خیلی خنده دار است اولین ریکشنش دربرابر ناراحتی معده درد است بعدش سردرد و بعدش انگار شروع میکند به نبض زدن در گوشم و درد همینطور درتمام بدنم جاری میشود  انگار که خاکستر ققنوسی که هرگز نبوده ام روی دوشم سنگینی میکند . همه ی فلسفی بافی هایم از بین رفته اند هی به دست هایم نگاه میکنم و ناامید تر میشوم صدایی برای بار هزارم تکرار میکند : نمیتوانی  وفقط خودت را مسخره کرده ای . 

 

+ بسان بادکنکی که نخش را ول کرده اند توی آسمان  غمگین  بی پناه ناامید ناامید ناامید 

 

 


میدونی یاد کِی افتادم؟ بهمن بود؟ شایدم اذر یادم نمیاد ولی یه برف تروتمیزی اومده بود صبح پنجشنبه بود ولی، من کلاس زبان داشتم و بعد کلاس زبان قرار بود باهم بریم نیم ساعت مونده بود به کلاس یه لنگ پا تو سرما اونور میدون منتظر من وایستاده بودی  کلاس که تموم شد دوون دوون اومدم سمت تو تاکسی گرفتیم که بریم سمت بالا  راننده تاکسی بهمون گفت دونفرین دیگه؟ ما خندمون گرفت گفتیم اره وسط راه گفتی پیاده شیم؟ برنامه ای نداشتم حقیقتا گفتم پیاده شیم خیابونا لیز بود میترسیدی سر بخورم هی میگفتی مراقب باش چون اگه سر بخوری من نمیتونم بگیرمت همه تند تند داشتن اینور و اونور میرفتن من و تو کنار هم با شالگردنای یه جور و کاپشن و پالتوی یه رنگ ( قرمز!) خیلی ریلکس و خونسرد کنار هم داشتیم قدم میزدیم که مسیر تموم شد باید میرفتی خدافظی کردیم عین یه بادیگارد نمونه ! مراقبم بودی تا به مقصد برسم بعد ها متوجه شدیم کلی ادم مارو دیدن و تا مدتها سوژه ای بودیم برای خودمون امروز برف میومد پرت شدم تو اون روزا دلم واست تنگ شده دلبر .کجایی خب؟

 

+عنوان از سری اشعار <ح> جان میباشد !

 


همین یه ساعت پیش زیر پست آنه کامنت گذاشتم این روزها بین دوتا ستوده دائم تغییر چهره میدم  ستوده ی هدفمند و امیدوار و ستوده ی خسته و ناامید  نمیدونم طبیعیه ؟ نیست؟ جریان چیه خلاصه .

پنجشنبه رفتیم پارک اون دوتا فریز شدن ولی من خیلی ریلکس و خونسرد میگفتم هوا خوبه که و سعی میکردم از زیر بار عکس گرفتن دربرم که هربار ح منو سمت دوربین میکشید و من بهش تشر میزدم مگه داریم واسه شوراشهر عکس میگیریم اینجوری به دوربین نگاه میکنی :| 

این هفته ام مهمونی دعوتم این روزها دوست خوبی نبودم و از سین غافل شدم به حدی که دیشب زنگ زد و گفت تو فقط رتبه ی کنکورت خوب نشه من میدونم و تو  .

دیروز شیش ساعت درس خوندم و به افتخارم دست بزنید D: و هنوز باورم نمیشه بعضیا هشت ساعت میخونن جنگه مگه؟ 

درمورد کنکور هم ماجرا سخت تر از اون چیزی بود که به نظر میرسید فکر میکردم میتونم خودمو از جو روانیه کنکور جدا نگهدارم و بی توجه به بقیه چیزا درسمو بخونم فقط با ارامش 

ولی نمیدونم چرا اینطوری نیست 

یه عالمه پست پیش نویس دارم یه پست هم راجع به اینکه چرا اصلا باید شعر بخونیم و چرا شعر مارو نجات میده دارم مینویسم و سعی میکنم خودمو قانع کنم که بذارمش 

و این مدت که اینترنت قطع بود خیلی خوشحال بودم که همش تند تند پست میذارید و یه لحظه از ته دل میخواستم دعا کنم که هیچ وقت وصل نشه D: 

همین دیگه 

 

+گر من از گردش ایام ملولم نه عجب

آنکه خوشدل بود از گردش ایام کجاست؟


یک هفتس که من منتظرم کتابام برسه و اداره پست رو بیچاره کردم به حدی که تا زنگ میزنم میگم خانوم فلانی ام میگه دخترم یکم صبر داشته باش میاد بالاخره دیگه شما جوونا چرا اینقدر هولین :| 

امروز درحال پیگیری سفارش بودم که گفت خانوم فلانی پسرتونم نیم ساعت پیش زنگ زده بودن من خدمتشون عرض کردم متاسفانه بسته شما با یکم تاخیر فرستاده شده 

منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم اخه اینا کتابای کنکورشه بقیه ی منابع رو زده فقط لنگ این چهارتاست میترسم عقب بی افته پسرم :|

( در هردوتماش خودم بودم نمیدونم چرا یه جا فکر کردن من مامان یه بچه ام یه جا فکر کردن یه پسر بچه ام :|)

 

خلاصه با این وضعیت دلم میخواد برم خیلی سبزو بغل کنم اینقدر اینا قشنگ فرستادن و منو حرص ندادن -_- برای ادم کم صبری مثل من همون خرید افلاین خوبه -_-

 

+پست موقت D:


بابای قشنگم ^_^ دلم میخواد محکم بغلش کنم و بهش بگم که چقدر عاشقشم چقدر بهش افتخار میکنم و اون واقعا یکی از بهترین ادماییه که تو زندگیم باهاش روبه رو شدم و شانس دخترش بودن رو داشتم هرچند که قدر ندونستم :) 

بگذریم فردا عازم دانشگاه تهرانیم قراره بریم و اونجارو از نزدیک ببینیم که به قول مدیرمون بلکه در شما ایجاد انگیزه ای شد و بیشتر درس خوندین .فکر میکنم بهم خوش بگذره چون من جاده رو دوست دارم و فردا یچیزی حدود شیش هفت ساعت از سفر  رو قراره تو جاده باشم 

امیدوارم بتونم از اتقلاب برای خودم یادگاری بگیرم برنامم اینه که تو راه یکی از کتابای البرکامو به اسم سقوط رو بخونم فیلم ببینم ( که البته هنوز تصمیم نگرفتم چی ) و فکر کنم و آهنگ گوش بدم 

حوصله ی حرف زدن ندارم و امیدوارم بچه ها زیاد به این قضیه گیر ندن 

امیدوارم فردا بتونم رفرش شم جدا از کنکور ممکنه دوتا اتفاق نسبتا مهم برای من تو زندگیم بی افته که نیازمند توان زیادیه امیدوارم بتونم قوی باشم و خودم باشم  و سال دیگه این موقع ها با لبخند به خودم بگم دیدی از پسش براومدی؟ و با روحم لبخند بزنم .

امروز هرطور که بود فردا یه روز جدیده و هرجی که بشه و هرچی که قرار باشه پیش بیاد مطمئنم از پسش برمیام من به خودم ایمان دارم و به نظرم همین کافیه مگه نه؟ 

 

 

بعدا نوشت : راستی کتابام بالاخره دیروز رسید ^_^ و از خوشحالی ده بار بوشون کردم و مامانم میگه تو واقعا برای کتاب تست اینقدر خوشحالی ؟ :|


ده دقیقه ی دیگه اینترنتم غیر فعال میشه منتظر بودم تا حالم خوب شه و بعدش بیام از دانشگاه تهران بنویسم ولی نشد فکر میکردم خیلی انگیزه میگیرم و وقتی برمیگردم بیشتر از قبل درس میخونم اما این روزها نود درصد کلاسارو شرکت نکردم و توخونه ام فقط میخوابم تا حتی انگیزه ندارم تا یه تست بزنم و نمیدونم باید چیکار کنم تا حالم بهتر شه همه راه هارو رفتم و هیچ کدومشون فایده نداشته 

شما راهی ندارین؟ توصیه ای چیزی؟ چون با این وضعیت بی انگیزگی و بی امیدی مفرطی که دچارشم باید همه چیز رو فراموش کنم انگار !


گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام

و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهایتان زخم دار است

با ریشه چه می کنید؟

گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرنده اید

پرواز را علامت ممنوع می زنید

با جوجه های نشسته در آشیان چه می کنید؟

گیرم که می کشید

گیرم که می برید

گیرم که می زنید

با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟ 

 

دوتا شعر دیگه رو هم پیوست این شعر میکنم و به نظرم اونقدر حق مطلب ادا میشه که نیاز نباشه چیزی بگم .

شعر اول

شعر دوم 


این روزا فهمیدم بدتر از اینکه نذارن اعتراض کنی اینه که اعتراض کنیو کسی توجه نکنه اعتراض کنیو برای کسی مهم نباشه شاید خیلی وقتها بهتره کاریو انجام ندیم چون اونموقع شاید اخرین امیدمون هم پر پر بشه 

 

+قبوله ! من صبر میکنم به هرطریقی که شده اما هرگز یادم نمیره این روزهارو 

 

+کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن


سرِ صبح رفته بودم ازمایش خون بدم که ببینم وضعیت چطوره و اینا و داشتم به این فکر میکردم که چقدر سلامت روح و جسم مهمه که اگه ما این دوتا رو نداشته باشیم و هرچیزی داشته باشیم انگار هیچی نداریم و تصمیم گرفتم بیشتر مراقب خودم باشم .

میدونین توی بدن ما میلیون ها سلول وجود دارن که تنها دغدغه شون ماییم روا نیست که ازشون غافل بشیم 


امتحان بعدی فیزیک است از مامان میپرسم به نظرت وسایل فیزیک را هم بردارم میگوید بردار که هی مادربزرگت را وادار نکنی که خانه بیایید شانه هایم را بالا میاندازم  هنوز باورم نمیشود بابا با دوتا پاهای خودش بیمارستان رفته باشد احتمال های ممکن را مرور میکنم یعنی قصدش دقیقا چه بوده؟ به نتیجه ای نمیرسم  سرم را تکان میدهم در عین حال که دلم میخواهد به اغوشی پناه ببرم و زار زار گریه کنم یک بی حسی و انجماد خاصی قلبم را فرا گرفته است انگار که نهایت ترس هایت را دیده باشی و ببینی که دنیا ارزش هیچ چیزی را ندارد .

دیروز فکر میکردم همه چیز نابود شده دو قطره اشک ریختم و نگذاشتم بیشتر شود  از دست همه حرص خوردم  و لب هایم را جویدم امروز هیچ چیز برایم مهم نبود تنهایی رفتم ازمایش چکابم را گرفتم و خودم پیش دکتر رفتم بعدش هم رفتم کتاب خانه ف را هم دیدم کنار هم نشستیم نمیگذاشت وقتم را تلف کنم  دیگر نه فردا برایم مهم است نه دیروز انگار که دلم میخواهد فقط به حال توجه کنم و همه ی تلاشم را بکنم که از خودم راضی باشم 

دلم برای بابا تنگ شده است همه اش چند ساعت از رفتنش میگذرد و سالها از اخرین باری که دراغوشم گرفته است اما اه خدایا دلم بابا را میخواهد .

 


خاله کوچیکه میگه کار خداست من میگم معجزه ست و مامان میگه حضرت عباس نظر کرده هرچی که هست من میتونم امشب بعداز شیش سال اروم بخوابم و بدونم که تقلا و خواسته ام بیهوده نبوده برای بابا خوشحالم حتی اگه دنیام وحشتناک خالی شده باشه ودلم از دلتنگی خودشو به سینه بکوبه ولی مطمئنم الان جاییه که توش میفهمنش و وضعیت خیلی بهتری داره 

 

+چند وقت پیش رو کردم به اسمون گفتم خدایا از نطر روحی واقعا نیازمند یچیزیم که حس کنم اتفاق های خوب هم قراره بی افتن میشه یه حرکتی از خودت نشون بدی؟ و نشون داد دمت گرم خدا دمت گرم 

 


یه خواننده یافتم غوغا تابان خواننده ی افغان هست که با یه لهجه ی ریز و ملیحی آهنگ هاشو میخونه و قلب منو از جا میکنه  چقدر لهجه شون زیباست خب =) اخرین باری که لام رو دیدم گفتم بهت یه ماه وقت میدم لهجه بگیری چیه برای من فارسی غلیظ صحبت میکنی و خندید 

 

از نظر من زیبایی انگلیسی یعنی زیبایی که درعین کلاسیک بودن و حتی بعضا سادگی اصالت هم داره زیبایی فرانسوی اون زیبایی مینیمال و ساده ست که ادم رو تسخیر میکنه ولی هنوز نتونستم برای زیبایی که مختص به شرقه واژه ای پیدا کنم  زیبایی که فقط تو خاورمیانه و شرق پیدا میشه و روح داره روحی به عظمت تاریخی که تو خاورمیانه جریان داره .

 

چقدر ریاضیات شیمی وفیزیک زیباست چقدررر زیباست یعنی حاضرم کل روز این درس هارو بخونم   حل مسئله اون احساس رسیدن به جواب اصلا از لذت های عمیق زندگی ان

به یه کشفی رسیدم تو درس خوندن و اونم الگوریتم نویسی برای هر درس و فصله که بشدت ذهنم رو منظم میکنه و بهم نقشه راه رو میده 

مثلا برای سینماتیک مرحله های زیر و نوشتم :

اول مفاهیم اولیه 

نمودار و معادله مکان زمان 

سرعت و تندی لحظه ای و متوسط 

حرکت با سرعت ثابت 

 مفهوم شتاب و شتاب متوسط و لحظه ای

حرکت با شتاب ثابت 

سقوط ازاد 

 مغزم انگار به ارامش رسیده و خیلی مفاهیم برام ساده و بدیهی شدن :| و بله فقط با نوشتن اینا :/ و نمیدونم چرا ولی شاید بدرد شماهم بخوره =)

 

اخبار رو هم میبینم دلم خونه از جنگ بیذارم و از مرگ و کشتن هم کاش این ادمها دست از سر هم بردارن و بشینن زندگیشونو بکنن

دلم برای حیات وحش استرالیاهم خونه اون کوالاهای دلبر که اسیرِ دنیای ما آدمها شدن =) 

 

امتحان ها هم خوبن چند روزیه کتابخونه میرم و خداوکیلی تمرکزم بشدت از خونه بیشتره و خیلی زیاد بهم خوش میگذره  زندگی زیباست مهربانی هست عجب گل و بلبله و از این صحبت ها .

 

پنج روز دیگه تولد یه دوست مجازیه و خب چیکار میشه کرد برای تولد یه دوست مجازی ؟ به جز تبریک ساده

 

و همین دیگه =)

 

+این پست نسبت به فضای غم الود این روز ها یکم شاد به نظر میرسه و امیدوارم به دوستانی که داغدار هستند بی احترامی نشده باشه:)


صبح خواب ماندم یعنی دیشب نیم ساعت هم پلک روی هم نذاشته بودم و تازه داشت خوابم میبرد که با فریاد مادرم بیدار شدم سرویس دم در منتظر من بود و من خوابم برده بود 

با فجیع ترین وضع ممکن خودم را به امتحان رساندم سوال ها را حل کردم وقتی از امتحان امدم بیرون پیام ح را دیدم که نوشته بود دیدی اعتراف کرده اند و خشکم زد :)) ته مانده امیدی که بهشان داشتم هم دود شد و رفت هوا و حالا ایمان اورده ام که سایه ی دین بهترین پناهگاه یک حکومت است . که میتوان پشت دین به راحتی قائم شد و ملتی را به بازی گرفت 

که دروغ در بند بند وجود این ادمها رخنه کرده است =) 

 

+اصلی ترین سرمایه ی یه حکومت میدونید چیه؟ اعتماد مردمشه :)

+یه طوری شده که حتی مهاجرت هم فعلا نمیشه کرد همینجا دفن میشیم احتمالا =)


ما از برون در شده مغرور صد فریب

 تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند

 تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز

 این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند 

صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید

 خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند 

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

 قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

 فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

 کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

 می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب 

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند   

 

#حافظ


یه عالمه دوراهی روبه رومه که بهترین راه حل برای حل کردنشون صبر کردنه صبر کردن و درس خوندن ولی راستشو بخواید اینکه نگران اونا نباشم و بتونم تمرکزمو بذارم رو هدفی که قلبم به شوق رسیدن به اون هنوز میتپه کار مشکلیه . یکی گفت که انگیزه یعنی متمرکز کردن همه ی توان و انرژیت روزی هدفت و تو انرژی تلف شده خیلی داری و راست میگفت راست میگفت .

 

یه مشکل دارم میدونین چیه ؟ درمورد همین دوراهی ها ؛ اینه که علاوه بر اینکه بین انتخابشون شک و تردید دارم به خودم هم اعتماد ندارم یعنی اول میشینم خودمو سرزنش میکنم که از کجا میدونی که تو درست میگی و حق باتوعه و بعد سر اون مسائلم با خودم بحث میکنم که چی درسته چی غلط و میدونین؟ نفرین عامون بر ادمی که اعتمادش به خودشو از دست داده .

 

یه پلی لیست درست کردم تو گوشیم اسمشم گذاشتم چاووشامجو D; اهنگ های مورد علاقم از جناب چاووشی و محسن خانِ نامجو رو ریختم توش و وقتی یکم خسته شدم از تست زدن اهنگ هارو پلی میکنم و هزمان با اونا تست میزنم و میدونین خیلی کیف میده .

 

مامانم دیشب گفت دیروز خالت و شوهر خالت و پسر خالت رفتن ملاقات بابات و خب فکر نمیگردم یه روز به پسرخالم حسودیم شه که بابامو دیده =)) و دلم براش خیلی تنگ شده خیلی زیاد .

 

جمعه هم ازمون قلم چی دارم و نگرانم براش :) هرچند با اینکه از همیشه بیشتر خوندم و بیشتر تست زدم ولی حس میکنم کافی نبوده و واقعا احتیاج دارم که یه تغییر امیدوار کننده ای تو ترازم ببینم میشه خواهش کنم دعا کنید؟ 

 

دلم لک زده برای یه گفت و گوی با کیفیت برای حرف زدن درمورد تاریخ فلسفه ادبیات و حتی نجوم  گفت و گویی که ثمری داشته باشه انرژی بده و ادم در نهایت احساس بهتری داشته باشه .

 

+بالهایم را چیده اند به دور پایم زنجیری از ترس زده اند و مرا در قفسی زندانی ام کرده اند و میگویند : پرواز کن بالهایت کجا هستند؟ چرا اشفته ای ؟

 


صبح خواب ماندم یعنی دیشب نیم ساعت هم پلک روی هم نذاشته بودم و تازه داشت خوابم میبرد که با فریاد مادرم بیدار شدم سرویس دم در منتظر من بود و من خوابم برده بود 

با فجیع ترین وضع ممکن خودم را به امتحان رساندم سوال ها را حل کردم وقتی از امتحان امدم بیرون پیام ح را دیدم که نوشته بود دیدی اعتراف کرده اند و خشکم زد :)) ته مانده امیدی که بهشان داشتم هم دود شد و رفت هوا و حالا ایمان اورده ام که سایه ی دین بهترین پناهگاه یک حکومت است . که میتوان پشت دین به راحتی قایم شد و ملتی را به بازی گرفت 

که دروغ در بند بند وجود این ادمها رخنه کرده است =) 

 

+اصلی ترین سرمایه ی یه حکومت میدونید چیه؟ اعتماد مردمشه :)

+یه طوری شده که حتی مهاجرت هم فعلا نمیشه کرد همینجا دفن میشیم احتمالا =)


_اپیزود اول سی ام دی نود و هشت ،اولین روز ۱۸ سالگی 

وارد مدرسه شدم عصبانی بودم صبح متوجه شدم که هندزفیریم رو گم کردم جدا از اینکه حس دست و پاچلفتی بودن داشتم اون هندزفیری رو خیلی دوست داشتم و تو نگاه اول دلم رو برده بود و نمیدونستم بپذیرم که عمر عشقمون اینقدر کوتاه بود D: 

ظهر که شد و از مدرسه تعطیل شدیم وقتی تو ماشین پیش مامانم نشستم متوجه شدم که مامان از یچیزی ناراحته و مثل همیشه نیست اما دوتا از دوستام تو ماشینمون بودن و درست نبود که اونجا سوال پیچش کنم به زحمت تا پیاده شدن دومین نفر صبر کردم و همین که در ماشین بسته شد رو کردم به مامانم و گفتم چیشده  رو کرد بهم و جویده جویده گفت بابات مرخص شده یه لحظه سکوت کردم و بعد با بلند ترین صدایی که ممکن بود فریاد کشیدم چی؟ 

ضربه دوم همین بود واقعا عصبانی و ناراحت بودم پرسیدم چرا ؟ و گفت که دکتر ها گفتن خوب نمیشه خیلی شکه شده بودم منفی باف درونم یک ریز غر میزد که دیدی گفتم؟ اصلا اگه سالی که نت از بهارش پیداست ضرب المثل درستی باشه چی؟ و نفس عمیق میکشیدم 

اون روز تمامش رو درحال دویدن بودم وسایلم رو به طبقه ی بالا انتقال میدادم و خیلی جدی قرار بود که بابا فردا برگرده درحالی که هیچی سرجاش نبود 

فکر کنم خیلی دارم رو این توصیفات اولیه وقت میذارم خلاصه ماجرا اینطوری شد که سین پیام داد که باید به مناسب تموم شدن امتحانای ترم اول بیرون بریم ؛خب این قسمت خیلی تابلو بود که قراره سوپرایز شم  اما یچیزی مشکوک بود خیلی اماتور داشتن عمل میکردن و خیلی راحت داشتن همه چیز رو لو میدادن و ازشون بعید بود پس یه فرضیه قوی تری اومد تو ذهنم و اونم این بود که این همه ی ماجرا نیست و اتفاقات هیجان انگیز تری قراره بی افته .

_اپیزود دوم یکم بهمن نود و هشت دومین روز از ۱۸ سالگی 

قلبم لبریز از شوق بود این بازی رو دوست داشتم تلاش اونها برای سوپرایز کردن من و تلاش من برای نقشه براب کردن نقشه هاشون :))) به هرحال خیلی طبیعی رفتار کردن حتی گفتن که لام بخاطر درسش نمیتونه بیاد باهامون که شک من از تولد دور تر شه چون من مطمئن بودم بخاطر تولدم خودشونو هرجا که باشن میرسونن حتی سین توی گروه گفت که راستی فردا بریم کیکم بخر برامون تولدت بوده من هوس کیک کردم گفتم باشه و به ادامه ی تجزیه و تحلیل شرایط پرداختم ؛ دست ح هم با اونها توی یک کاسه بود گاهی وقت ها برای بیشتر کردن هیجان ماجرا یه اشاره هایی به یک سری چیزها میزد اما حرف هاش اینقدر ضد و نقیض بود که گیجم میکرد

حتی در کمال تعجب عکس کادو هاش رو هم برام فرستاد تا مطمئن شه که دوسشون دارم و این کارهاش شک و تردید منو بیشتر میکرد :)) 

من به هر ریسمانی که فکر کنید چنگ زدم کافه پیشنهادیشون رو رد کردم و گفتم که به کافه ی دیگه ای بریم میخواستم ببینم اصرار میکنن روی همون مکان یا نه اما اصرار نکردن تعجب کردم با پیشفرض های من سازگاری نداشت از دست خودم عصبانی شدم ؛ از اینا آبی گرم نمیشد از ح راحت تر میتونستم حرف بکشم و دربرابر من خلع سلاح تر بود پس رفتم سراغ ح گفتم اعتراف کن گفت چیو؟ گفتم فردا تو سوپرایز منی؟ _ یادم افتاد این چیزی بود که خودم بهشون گفته بودم :)) گفته بودم بهترین کادو برای من ح با ربان زرد یا آبیه _  به ح گفتم باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدیم که میتونیم باهم تولدم رو جشن بگیریم بهم گفت هنوز هم اینقدر بزرگ نشدیم که بتونیم باهم جشن بگیریم پس دلت رو الکی خوش نکن تیرم به خطا رفته بود و داشتم کم کم به این باور میرسیدم که نه واقعا خبری نیست هرچند امیدم رو از دست ندادم و گفتم احتمالا برای هیجان زده کردن من این رو میگه  بعد به دروغ گفتم که نمیرم میخواستم ببینم واکنش ح چه خواهد بود هرچند اون همواره در برابر نمیرم های من جوابش برو میگم بود و الان هم همین رو میگفت ولی خب ممکن بود سرنخ بیشتری نصیبم بشه و کاچی بهتر از هیچی بود .

 

 

 

تا اینجاهم به حد کافی طولانی شده و بابت طولانی بودنش عذرخواهم .

به هرحال این قصه سر دراز دارد . ادامه اش رو تو پست بعدی خواهم گفت :)) تا رقیق شدگی من هم به شما سرایت کنه :))


سه تا بیته در وصف اینکه دنیا خیلی مسخره و مضخرفه که خیلی زیباست صرف نظر از اینکه با این اندیشه موافقم یا مخالف این بیت ها عجیب به جون ادم میچسبن :

 

اولی : مجو درستی عهد از جهان سست نهاد  که این عجوزه عروس هزار داماد است 

دومی : برکام دل به گردش ایام دل مبند کاین چرخ کج مدار نه بر ارزو رود ( البته این بیت بیشتر رو غیرقابل اعتمادی دنیا تاکید داره) 

و اخری: گنده پیر است جهان چادر نو پوشیده  از برون شیوه و غنج و ز درون رسوایی 


 

| میتونم ساعت ها به غروب خورشید نگاه کنم و تو رو آرزو کنم .|

 

 

+این هفته خسته شدم امروز یکم واسه امتحان فردا خوندم الان ولی فقط میخوام وقت تلف کنم شاید هم کتاب بخونم . دلم میخواد ساعت ها بنویسم ولی کلمه ها از من فرار میکنن 

فردا ولی روز بهتریه و من پرانرژی ترم . پس به امید فردا 


میدونی تازگیا فهمیدم از سوپرایز شدن خوشم نمیاد از اینکه با چیزی رو به رو بشم که از قبل بهش فکر نکردم و امادگیشو نداشته باشم خب زندگیه دیگه هرچیزی ممکنه پیش بیاد هنوز یه عالمه اتفاق ممکنه بی افته ولی من همیشه میخوام یه قدم جلو باشم میشینم به همه چی فکر میکنم همه احتمال هارو درنظر میگیرم حتی وحشتناک ترین هاشونو بعد تا وقتی که اتفاق بی افته یه نفس عمیق میکشم و حلش میکنم چون قبلش حتی به وحشتناک تر از اون هم فکر کردم 

من همش میخوام یه قدم جلو تر باشم میخوام دستم پر باشه نمیخوام سوپرایز شم من عاشق اینم که ادما وقتی یه ماجرایی رو بهم میگن درحالی که چشام برق میزنه بهشون میگم میدونستم ولی ناراحتم چون باعث میشه از لحظه لذت نبرم و ارامشم رو از بین میبره 

 


یه صفحه پر از غر رو نوشتم یکم مکث کردم دستم به دکمه انتشار نمیرفت نفس عمیق کشیدم و همشونو پاک کردم بغضمو قورت دادم به خودم گفتم بهار داره میاد دنیا هم یه روزی قشنگ میشه اگه هم نشد دنیای دیگه ای میسازیم قوی باش و صبر کن من کنارتم حتی اگه کسی باقی نمونه و نفس عمیق کشیدم 

 


امروز جلسه پنج نفره بود پشتیبانم رو کرد بهم گفت خانوم فلانی چیشد پیشرفت کردی گفتم درس خوندم گفت قبلا نمیخوندی گفتم یه مدته کنارگذاشته بودم گفت چیشد به این نتیجه رسیدی که باید بخونی دروغ گفتم یچیزی سرهم کردم و تحویلش دادم ولی واقعیتش اینه من وقتی اون هواپیما تو اسمون منفجر شد انگار یکی زد تو گوشم که ببین مرگ همین نزدیکیه اگه به قدرت خداهم نمیری خطای انسانی تورو میکشه پس اگه میخوای کاری واسه زندگیت بکنی بهتره همین الان دست به کار شی 

دومیشم بابا بود از بیمارستان که برگشت شب اول درست همون مردی بود که از پنج سالگیم به خاطر داشتم همون برق چشم ها همون شوخ طبعی همون نگاه از فرداش ولی کم کم یکم دوباره حالش بد شد مامان میگه طبیعیه ولی به نظرم نیست حالا این ها مهم نیست چیزی که باعث شده من درس بخونم الان فقط بخاطر اون لحظه ایه که بابا حالش بد شد و به خاطر من به خاطر اینکه من ناراحت نشم و رو درس خوندنم تاثیر نذاره خودشو نگه داشت و اون لحظه من از خودم متنفر شدم زدم زیر گریه و بعدش گفتم احمق باید یه کاری بکنی باید ! و وقتی نگرانم شد که چقدر این بچه درس میخونه :| و مامانم گفت به یمن حضور توعه وگرنه تا قبل این رو تختش ست داشت و کلا میخوام بگم بخاطر جنگل چشاش بخاطر اینکه مثل همیشه سرشو بالا بگیره بگه تو میتونی من بهت ایمان دارم و ایمانش واقعی باشه نه از روی تعارفات معمول .

 

+میدونین قبلا ها وقتی سرم درد میکرد یا مریض بودم خودمو پرت میکردم تو تخت و هیچ کاری نمیکردم ولی امروز با وجود سردرد درس خوندم جلسه پنج نفره رفتم ازمون دادم و اصلا بداخلاق نبودم و این یه قدم خیلی بزرگه واسه من :)) یه پیشرفت جذاب D:


وقتایی که اینطوری میشم دلم میخواد از همه دنیا فرار کنم تا به هیچ کس آسیب نزنم تو کمد دیواری خونمون قایم شم چشامو ببندم و برم نارنیا یا حتی هاگوارتز اینقدر با چشم بسته گریه کنم که همه غصه هام تو دروازه ی دوتا دنیا جا بمونه و دوباره بیام بیرون و ادامه بدم 

 


از اونجا که به قول صاد اسفند همون پنجشنبه ایه که فرداش جمعه ست و از جمعه خیلی بهتره 

و از طرفی تو این اوضاع حوصله ی هرکاری هست الا درس خوندن بیاین اهنگ های پیشنهادیتون رو برای پلی لیست فصل بهار این پایین بی زحمت کامنت بذارین تا دور هم یه پلی لیست درست کنیم به امید فردا، به امید بهار ، به امید روزهای خوب :)

 


امروز روز خوبی بود بعد از دوهفته قرنطینه سه تایی رفتیم بیرون آش خوردیم یخ زدیم و الان که شب شده دلم برای امروز صبح تنگ شده اما جدا از همه ی اینها احساس میکنم آینده هیچ وقت قرار نیست برسه من قرار نیست سال نود و نه رو ببینم کنکور هیچ وقت تموم نمیشه کرونا هیچ وقت نمیره بهار هیچ وقت نمیرسه 

اما به خودم میگم ناامید نشو و زیر لب اهنگ سر اومد زمستون رو زمزمه میکنم 

 


پرومتئوس رو میشناسید؟ توی اسطوره های یونانی یکی از  تیتان ها و خدای آتشه و مثل اینکه عاشق آتنا دختر زئوس بوده . زئوس توی دوران خلق انسان ها پرومتئوس رو انتخاب میکنه تا کنار بشر باشه و همه چیز به جز آتش رو به انسان بده از اونجایی که پرومتئوس بشدت به انسان ها عشق میورزیده در برابر انسان ها عنان از کف میده و اتش رو دور از چشم زئوس به انسان ها میده .

اونطوری که هزیود ( شاعر یونانی ) میگه پاندورا نفرینی برای نوع بشر بوده که بعد از یدن آتش توسط پرومتئوس بر بشر نازل شده زئوس با پتک هرمس پاندورا اولین زن انسانی رو از زمین خارج میکنه( مثل اینکه میزنه رو زمین بیرون میاد یه همچین چیزی ! )

هرمس اون رو دوست داشتنی مثل یک الهه خلق کرد و مهارت عجیبی در زیبا دروغ گفتن و فریبکاری به اون عطا کرد و ذهن و ماهیت یک سگ خیانت کار رو در وجود پاندورا قرار داد
آتنا الهه ی خرد و جنگاوری به پاندورا یه لباس نقره ای پوشوند و بهش بافتن رو اموزش داد .
و هفاستوس اون رو با یک الماس طلایی شگفت انگیز از حیوانات و موجودات دریایی تاجگذاری کرد.
و به همین ترتیب هرکدوم از تیتان بهش ودیعه ای رو دادن .
از این جا به بعد چند تا روایت داریم اما مستند ترینشون که توسط یه اسطوره شناس بلاد کفری نوشته شده بود میگه که زئوس پاندورا رو به برادر پرمتئوس هدیه میده پاندورا وقتی وارد محل زندگی برادر پرمتئوس میشه جعبه ای رو میبینه که بشدت مهر و موم شده ست (و ظاهرا اون هم هدیه ی زئوس بوده) و از اونجایی که بشدت کنجکاو بوده در جعبه رو باز میکنه
اون جعبه اما شامل همه ی تباهی ها و سیاهی های دنیا بوده که در اون پنهان بوده
تا پاندورا به خودش بجنبه همه ی اونها شروع به پخش شدن تو دنیای مادی میکنن و از جعبه فرار میکنن
پاندورا به امید اینکه شاید بخشی شون رو بتونه زندانی کنه در جعبه رو میبنده و تنها امید که ته جعبه
برای همیشه توی جعبه باقی میمونه .(یه روایت دیگه هم میگه که زئوس جعبه رو مستقیم به خود پاندورا امانت داده بوده که اون نتونسته مقاومت کنه و جعبه رو باز کرده و ادامه ی ماجرا)

حالا سوال اصلی اینجاست
امید وسط اونهمه تباهی چیکار میکرده؟ مگر نه اینکه ما امید رو به عنوان یک منجی میشناسیم و اون رو یک فضیلت تلقی میکنیم پس چطور توی جعبه ای از تباهی ها پنهان بوده؟

جواب این سوال رو نیچه در کتاب وقتی نیچه گریست به زیبایی بیان کرده :

نیچه تقریبا فریاد زد: امید مصیبت آخرین است! وقتی جعبه پاندورا باز شد و بلایایی که زئوس در آن گنجانده بود، به جهان آدمیان فرار کردند، یکی که از همه ناشناخته تر بود در جعبه باقی ماند: این آخرین بلا امید بود. از آن پی انسان این جعبه و امید درونش را به اشتباه، صندوقچه نیک اقبالی می داند. ولی ما از یاد برده ایم که زئوس آرزو کرده بود آدمی همچنان به آزار خویش ادامه دهد. امید بدترین بلاست، زیرا عذاب را طولانی می کند.

وقتی نیچه گریست اروین د یالوم


میدونید حالا نوبت شماست که انتخاب کنید
امید یک منجیه یا یک نفرین؟

 

منبع thoughtco.com

 

+دلم میخواد وبلاگ مفید تری داشته باشم و توش از چیزهایی بیشتر از غرولند هام از زندگی پست بذارم .این فکر میکنم اولین قدم باشه .

 


مردم دسته دسته میریزن تو داروخونه ها و ویتامین های سی و دی میخرن  میدونی این یکی به نظرم واقعا تقصیر حکومته اگه بجای اینکه کرونارو خاله بازی نشون بده و از همه ی توانش مثل همیشه برای زیر سوال بردن ماهیت مشکل استفاده کنه یکم اگاه سازی کنه اگه محض رضای خدا یکم از عقلش کمک بگیره ما اینهمه از هرماجرایی یه فاجعه ی بشری نداریم -_-


شرایط وحشتناکیه ادم ها میمیرند هرروز تعداد مرده ها بیشتر میشه و ادم های بیشتری مبتلا میشن هر آهنگی که مربوط به بهار و عید باشه رو دانلود کردم و باهاشون بغض میکنم با اهنگ های ایرانِ من هم همینطور اما یه آهنگ افغانستانی هست به اسم سرزمین من با اون بیشتر از همه گریم میگیره برای ایران برای کابل برای سوریه برای ما ادمها که توی لجن خاورمیانه دست و پا میزنیم . معلوم نیست کنکور چه زمانیه و راستش من واقعا خسته ام از هیچ کاری نکردن و درعین حال استرس داشتن و عذاب کشیدن هم خسته ام دلم میخواد یه کاری بکنم ولی دست و دلم به هیچ کاری نمیره و تنها چیزی که یکم میتونه حالم رو بهتر کنه فرندزه 

من صبور نیستم و دلم نمیخواد بدبین باشم ولی هیچ جوونه ی امیدی باقی نمونده دیگه . اینم تموم میشه بدتر از این هاش بوده و رفته ولی ما قرار نیست دیگه ادم های سابق بشیم میدونید؟ 

یه زخمی روی روحمون قراره خون مرده بشه 


+اوایل قرنطینه دوباره اینستاگرام رو نصب کردم و یک اکانت ساختم راستش رو بخواید زندگی بدون اینستاگرام خیلی راحت تر و زیبا تر بود اما دلم نمیومد تنها راه ارتباطی با بعضی از دوستانم رو از دست بدم اما بعد از این بازگشت بیشتر از قبل متوجه شدم که هیچ چیز جای وبلاگ رو نمیگیره و اینجا و آدمهای اینجا هیچ کجا پیدا نخواهند شد.

 

+نمیدونم گفتم یا نه ولی بعد از مرخص شدن بابا از بیمارستان من به طبقه ی بالای خونمون مهاجرت کردم تا درس بخونم و حالا چیزی حدود سه ماه از داشتن خونه ی نیمه مجردی من میگذره و میدونید واقعا تجربه ی میه تنها زندگی کردن خصوصا وقتی مسئولیت هاش باتو نباشه و فقط لذت هاش مالِ تو باشه .

 

+اوایل قرنطینه با صاد و ح رفتیم بیرون که آش بخوریم من از آش خوشم نمیاد ولی آش های صاد بی نظیرن و هنوز مزه ش زیر دندونمه .

 

+میدونید کنکوری بودن این بدی رو داره که جز درس ناامیدی و ترس و یا حتی امیدواری زیاد ماجراهای هیجان انگیزی برای گفتن نداری و از اونجایی که مهارتم تو نویسندگی هم چنان تعریفی نداره درنتیجه نمیتونم وقایع عادی رو به طور هیجان انگیزی جلوه بدم که خوندنی به نظر برسه ولی دلم میخواد این فرایند رشد رو ثبت کنم چون من واقعا هیچ شباهتی به آدم تیرماه پارسال ندارم و بی نهایت خوشحالم از این بابت.

 

+به علت مسئله ی کنکور من نتونستم تو این قرنطینه اونطور که باید و شاید خودم رو با تجربه های جدید و انجام کارهای عقب افتاده خوشحال کنم و فقط به دیدن چند تا فیلم بسنده کردم :

جنگ ستارگان ، مدرسه راک و ن کوچک ۲۰۱۹ که باید یک بار درموردشون بنویسم .

 

 +توی اسفند ماه هدفم برای آینده تغییر کرد خیلی عجیب بود من از سال هفتم دقیقا تا خود اسفند به مدت شیش سال یک چیز رو میخواستم و یک جورهایی مطمئن بودم این خودشه ولی همیشه برام سوال بود که چرا با اینکه هدف دارم اما انگیزه و تلاش کافی نداشتم  اما اسفند ماه باعث شد که واقعیت رو بفهمم و بعد از اون  یک چیزی همواره من رو وادار میکرد که درس بخونم واقعا روزهای زیادی بود که میخواستم بیخیال شم ولی باز یک چیزی من رو پشت میزم می برد و وادارم میکرد هرچند کم هرچند جزئی یک قدم رو به جلو بردارم .

 

+میدونید وضعیت خیلی بد بود مثلا توی اسفند من تاحالا یک کلمه هم از فیزیک یک نخونده بودم و هیچی نمیدونستم هیچ ایده ای درمورد فشار انرژی و غیره نداشتم ولی الان فقط نیمی از ترمودینامیک رو نخوندم هنوز و واقعا گاهی وقتها به خاطر همین چیزها از خودم احساس رضایت میکنم.

 

+ایندفعه میخواستم راجع به یک چیزهایی غیر از خودم درس و کنکور حرف بزنم ولی نشد :)) 

سال نوتون مبارک امیدوارم نود و نه براتون پر از خوشحالی آرامش و زندگی باشه .

 

 

 


همیشه فکر میکردم تا زمین درحال چرخیدن است من و ح حرف برای زدن داریم این روزها اما هردوتایمان از حرف زدن فرار میکنیم انگار که کلمه هایمان تمام شده باشند و ما از همه ی ذخیره هایمان استفاده کرده باشیم . همه چیز نحس و شوم به نظر میرسد ناامیدی مثل هیولایی سه سر تمام تلاشش را میکند تا از درز های خانه وارد شود درد جایش را به آرامش داده است .

امید ، انگیزه،تلاش، هدف نبض هاشان به شماره افتاده است از اخرین وسایل مان تمام و کمال استفاده کرده ایم حتی شک های الکتریکی و امکان برگشتنشان هنوز هم ضعیف است چرا که وضعیت ناپایداری دارند اما هنوز زنده اند . 

یک جایی از کتاب نحسی ستارگان بخت ما هیزل میگوید اولین باری که رفته بود بیمارستان وقتی پرستار ازش پرسید که از یک تا ده چقدر درد داری گفتم نه تا پرستار فکر میکرد چقدر شجاعم اما من میخواستم درد دهم را برای وقت دیگری نگه دارم .

من هم همینم همه ی این ها را به علاوه ی یک سری چیزهای دیگر بگذارید کنار هم میشود منِ این روزها 

هربار که از خودم میپرسم از یک تا ده چقدر درد داری؟ جوابم هشت است و هربار میگویم خب هنوز دوتا مانده لوس بازی درنیاور 

 

+باید یک موضوع جدید اضافه کنم اسمش را هم بگذارم پراکنده نویسی :)

 


پژواکِ عزیزم!

سلام 

امیدوارم آب و هوای سرزمین رویاها خوب باشد! راستش داشتم فکر میکردم چه میشود که یک رویا در سرزمین شما عنوان هدف میگیرد؟ مثلا میشود هدف همان رویایی باشد که دانشگاه رفته و تحصیلات اکادمیک را گذرانده و سری توی سرها دراورده است و بعد هم متین و موقر روی صندلی نشسته تا ادمیزادی که صاحبش است بالاخره به او برسد؟

خب فرض را برهمین میگیرم که توهم مثل بقیه ی هدف ها روی صندلی ات نشسته ای قهوه ات را سفارش میدهی و DVD تلاش های ناقص مرا که بی نهایت آبرو بر هستند نگاه میکنی و عین تماشاچی های فوتبال یک ریز زیر لبت بد و بیراه میگویی که دختره ی احمق را نگاه کن و بعد یک دیوانه ساز درست میکنی و ترس ها و ناامیدی های دنیا را به سمتم میفرستی تا شاید فرجی حاصل شود.

شاید هم نه حسابی از من راضی هستی .  من را که با چند ماه پیشم مقایسه کنی حسابی میتوانی پیش بقیه ی هدف ها پز بدهی که کیف میکنی از اینکه من پله های موفقیت را یکی یکی یا دوتا دوتا بالا می آیم و امید وصال در دلت پر رنگ تر میشود.

من اما شبیه یک حرکت نوسانی میان این دوتا میچرخم. هیچ چیز به جز فکر و خیال تو وکِشیدن خودم برای تنها یک قدم رو به جلو برایم اهمیت ندارد و باور کن  که بی نهایت سخت است برای آدم راحت طلبی که همه چیز را بدون زحمت بدست می آورده و حالا دارد یاد میگیرد خیلی چیزها یک قیمتی دارند.

همه ی حرف هایم همین است ، امید، آرزو، هدف، کنکور، درس خواندن دهنم آشفته تر از این حرف هاست که بتوانم به جمله و کلمه های درست فکر کنم با این همه وقتی اینجا مینویسم و دکمه ی انتشار را فشار میدهم انگار همه چیز زیر انگشتم له میشود و میرود پی کارش .

به فردای کنکور که فکر میکنم قلبم رقیق میشود به لحظه ی موعودی که برای فرداهایش طومار لیست و برنامه است که نوشته ام و راسنش را بخواهی لحظه ای اهمیت ندارد که من هم شبیه بقیه کنکوری ها برنامه هایم به سطل اشغال تاریخ پرت میکنم یا نه و تنها چیزی که الان میتواند لبخند را برلب هایم بی اورد همین طومار هایی هستند که سرنوشتشان مشخص نیست .

سرنوشت من هم مشخص نیست. برخلاف چیزی که میگویند خیلی چیزهای من به کنکور وابسته است و آینده ی تو پژواک وابسته به کنکور است پس لطفا اگر گرد جادویی نیم تاج رونکلاوی چیزی که میتواند کمی نجات بخش باشد را آن طرف ها پیدا میکنی با پست بین کهکشانی حوالی اینجا کن .

 

دوستدار تو ستوده        

+ اسمت را پژواک گذاشتم چون تو حاصل بازگشت صداهای درونی من هستی  تو بازتاب وجودی من هستی برای تمام چیزهایی که از این دنیا میخواهم.

 

 

 

 


میگه تکلیفتو مشخص کن یا بیخیال شو یا درست تلاش کن این برزخی که خودتو توش انداختی نصفه دیگه ی موهات رو هم میبره تو آینه به خودم نگاه میکنم لکه های صورتم بیشتر شده و بیشتر پف کردم تصمیم میگیرم بعد از کنکور یه چکاب کلی هم برم تا ببینم این مدت چه بلایی سر خودم اوردم. کم صبرم زیاد بااراده نیستم و بی نهایت عجول و صدالبته بلندپرواز و میدونی ترکیب اینها برای کنکور اصلا چیز خوبی از  آب درنمیاد.

از صبح فقط سریال دیدم تا بتونم خودمو جمع کنم دوباره برگشتم به آشپزخونه واسه درس خوندن و باید سعی کنم که ورزش رو هم ادامه بدم . 

یه عالمه نامه برای خودم نوشتم و تو تک تکشون به خودم وعده وعید دادم که روزهای خوب میان و واقعا میان به نظرم فقط باید صبور باشم. 

اینارو مینویسم تا بعدا یادم باشه این روزا چه حسی داشتم و شرایط چطوری بود چون میدونید دلم میخواد وقتی همه چی تموم شد سرمو بالا بگیرم و به خودم بگم دیدی؟ از پسش براومدیم  و حسابی با خودم پز بدم 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها