ساعت شیش و نیم بود که به خونه برگشتم مامان اومد و گفت دختر گلم شراره خوب بود ؟ من که متعجب از این همه مهربونی یهویی مامان ابروهامو بالا انداخته بودم گفتم سلام رسوند و همینطور متعجب بهش خیره بودم که یهو برگشت گفت داد و بیداد نکنیا! شبکه اموزش تبلیغ دی وی دی عربی بود زنگ زدم برای نمونه سفارش دادم ببینی چطوره اگه خوب بود بخریمش دستمو مشت کردم یه لبخند مسخره زدم و گفتم چقدر زیبا -_- مامان گفت : الانم کم کم زنگ میزنن چون گفتم دخترم خونه نیستش و خرسند از داد و بیداد نکردنای من ( چون من وحشتناک از شبکه اموزش و دلقک هاش متنفرم در زمینه کنکور ) به سمت اشپزخونه رفت و من غمگین به سمت اتاقم رفتم و ادامه تستای هندسه رو زدم  

یکم که گذشت صدای نکره تلفن خونه بلند شد خودکارو پرت کردم روی میز و تلفن برداشتم خیلی مودب و موقر گفتم بله بفرمایید؟ یه صدایی از پشت تلفن گفت سلام خانم خسته نباشید از موسسه نمیدونم چیچی مزاحمتون شدم شما تماس گرفته بودین صدامو صاف کردم و گفتم بله برای نمونه کارهای سی دی عربی تماس گرفتم چطوری باید دریافتشون کنم؟ اون اقای مثلا محترم هم برگشتن گفتن به اون هم میرسیم شما کار دیگه ای نداری ؟ گفتم نه چه کاری میتونم داشته باشم مثلا ؟ 

گفت داری برترین مشاور پایتخت حرف میزنی و ستوده درونم بشدت تمایل داشت بگه برو عامو با گنده تر از توام کاری ندارم تو که عددی نیستی .ولی به جاش خیلی متین گفتم من نیاز به مشاوره ندارم اینجا رو نمیدونم چی گفت و چطوری بحث رو کشوند به اینکه هدفت چیه و معدلت چنده و تراز قلم چیت چطوریه و وقتی بهش جواب دادم گفت افتضاحه واقعا افتضاح نبودن و تازه بخشیش هم بخاطر درس نخوندنمه   بهش گفتم اینا بخاطر اینه که من درس نمیخونم و ساعت مطالعم از یه ساعت بیشتر نشده و میدونین چی گفت : گفت اعتماد به نفست ستودنیههه میخواستم بگم چون خودم ستودم :| ولی عوضش گفتم اولین شرط بقا تو همچین دنیایی اعتماد به نفسه ماهرانه بحث رو عوض کرد و گفت تو چیزی از برنامه ریزی میدونی منم گفتم نه که از من ناامید شه و قطع کنه  ولی ای کاش لال میشدم و نمیگفتم از خود هفت شروع کرد و تا بیست دقیقه پیش یک بند و ممتد حرف زد و وسطش هی میگفت درسته ستوده جان ؟ و یا حواست به منه ؟ و من درحالی که لباسامو تا میکردم کتابامو مرتب میکردم میگفتم بله درسته ،صحیح ،چقدر جالب، واقعا نمیدونستم ؟! و اون هی ادامه میداد تازه وسط ماجرا هم هی میگفت ما وقتمون محدوده و من هی یاد اوری میکردم من یکسال زمان دارم حقیقتا و اون میگفت این زمان خیلی کمه خیلی کم !

 دراین بین متوجه نکات جالبی شدم اینکه چقدر ذهنم بستس ، چقدر بیسوادم چقدر کمم و اگه اون مشاور من بشه چقدر فوق العاده میشم:| و اون با رتبه نود و هشت کنکور سال نود که سالانه فقط افراد محدود و خاص و باهوشی رو مشاوره میده تا رزومش خراب نشه و خودش چقدر انسان خفنیه و من چقدر موجود حقیریم و اون لطف کرده داره با من حرف میزنه 

البته از حق نگذریم بین حرف هاش نکته های خوبی ام پیدا میشد که دونستنش خالی از لطف نبود 

نکته جالب ماجرا میدونین کجاست وسط مکالممون هی میگفت ستوده جان من وقتم محدوده امروز نمیتونم مفصل باهات حرف بزنم و همین ادم که وقتش محدود بود حدود دوساعت با من حرف زد :| وقتش آزاد بود چیکار میکرد واقعا؟

بعد هم خداحافظی کرد و در هنگام خداحافظی ازم خواست که شماره کاریشو یادداشت کنم و من هی فکر میکردم مگه ازش شماره شخصی خواستم که اینقدر رو کاری بودن قضیه تاکید داره در نهایت هم گفت اون بالابالا ها ببینمت خانوم موفق باشی :| 

و منو به لطف خدا و با یاری اهل بیت فکر کنم رها کرد 

و من از وقتی تلفن و قطع کردم دلم میخواد زار بزنم برای نظام اموزشی که باعث شده  که از کم شمردن و استرس زایی نوجوون ها و ناآگاهی هاشون کسب درامد بشه .

+ای کسانی که تا انتها خواندید درود بر شرف آریاییتون به هرحال D: چون خیلی طولانی بود


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها