دقیقا دوروز دیگر  یک ماه از روز تولدم می گذرد و من ۲۸ روز است که ۱۷ سالگی را به پایان رسانده ام [ بله بیست و نه دی متولد شده ام ]

اما از کل این یک ماه  این ده روز اخیر یاد گرفته ام که زندگی کنم و با یک اکسپکتوپاترونوم همه ی دمتتور های لعنتی که مثل بختک روی زندگی ام افتاده بودند را فراری بدهم  و به جای اینکه هی در آینه نگاه کنم و غر بزنم که ستوده لپ هایت را لاغر کن ستوده چقدر لک افتاده روی صورتت ستوده فلان ستوده بیسار زل زده ام به چشم هایم و به برق چشم هایم خیره شدم 

میدانید من مطمئن بودم که خودم باید خودم را نجات بدهم و هیچ سوپر منی قرار نیست پیدایش شود و مرا از باتلاقی که درش گرفتارم نجات بدهد اما نمیشد نمیتوانستم اما از ده روزه پیش استین هایم را بالا زدم لباس رزمم را پوشیدم و برای پس گرفتن خودم دست به کار شدم 

 میدانم هنوز اول راهم و هنوز روزهای زیادی ممکن است بزنم زیر گریه و ناله سردهم که وای فلان و وای بیسار اما از یک چیزی مطمئنم اینکه اینبار هیج چیزی را نیمه کاره رها نخواهم کرد. 

 این شعر را هم جلوی چشمانم میگذارم تا یادم باشد همانقدر که اندوه در جانمان نشسته است همانقدر هم دلیلی برای شادی وجود داد : دنیا پر از رنج است با این حال درختان گیلاس شکوفه میدهد [ کوبایاشی ایسا ] 


پینوشت اول : نذر کرده ام اگر حالِ پدر بهتر شد بیست شاخه گل را به بیست ادم غمگین بدهم و برای ثانیه ای هم که شده حال کسی را بهتر کنم 

شما هم دعا کنید نه فقط برای من بلکه برای همه ی ادمهای زمین که حالشان علی الخصوص حال دلشان هرروز بهتر و بهتر باشد :)



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها