امتحان بعدی فیزیک است از مامان میپرسم به نظرت وسایل فیزیک را هم بردارم میگوید بردار که هی مادربزرگت را وادار نکنی که خانه بیایید شانه هایم را بالا میاندازم  هنوز باورم نمیشود بابا با دوتا پاهای خودش بیمارستان رفته باشد احتمال های ممکن را مرور میکنم یعنی قصدش دقیقا چه بوده؟ به نتیجه ای نمیرسم  سرم را تکان میدهم در عین حال که دلم میخواهد به اغوشی پناه ببرم و زار زار گریه کنم یک بی حسی و انجماد خاصی قلبم را فرا گرفته است انگار که نهایت ترس هایت را دیده باشی و ببینی که دنیا ارزش هیچ چیزی را ندارد .

دیروز فکر میکردم همه چیز نابود شده دو قطره اشک ریختم و نگذاشتم بیشتر شود  از دست همه حرص خوردم  و لب هایم را جویدم امروز هیچ چیز برایم مهم نبود تنهایی رفتم ازمایش چکابم را گرفتم و خودم پیش دکتر رفتم بعدش هم رفتم کتاب خانه ف را هم دیدم کنار هم نشستیم نمیگذاشت وقتم را تلف کنم  دیگر نه فردا برایم مهم است نه دیروز انگار که دلم میخواهد فقط به حال توجه کنم و همه ی تلاشم را بکنم که از خودم راضی باشم 

دلم برای بابا تنگ شده است همه اش چند ساعت از رفتنش میگذرد و سالها از اخرین باری که دراغوشم گرفته است اما اه خدایا دلم بابا را میخواهد .

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها